نمایش نتایج: از 1 به 24 از 24

موضوع: داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

3799
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    سلام به همه
    ازینکه داستان زندگی منو میخونید متشکرم...
    اینجا بعد از 28 سال زندگی، بالاخره همه چیزایی که برام اتفاق افتاده و نتونستم به هیچ مشاوری بگم رو با شما در میون میذارم.

    این روزا همه فکرِ من شده نتونستن. نشدن. اتفاق نیوفتادن.
    من اخیرا به شدت مغلوب شدم. مغلوبِ هجمه سنگینِ افکارِ منفی م! یک حمله همه جانبه که از کودکی م شروع شد (که در ادامه مفصل درموردش صحبت میکنم) و تا از پا انداختنِ من ادامه داد. و من الان، چیزی نیستم جز یک مصرف کننده که کاری جز خوردن و خوابیدن نمیتونه انجام بده. اخیرا بهم ثابت شده که من دست روی هیچ کار یا هیچ هدفی نمیتونم بذارم چون اگر در شروع کردنش هم موفق باشم در با موفقیت به سرانجام رسوندنش قطعا ناتوانم. ساده و بلند بگم: «مـــــن هــــــــــیچ کـــــاری نمیــــــــتونـــــــم انـــــجام بـــــدم» و این رو دااااااااد میزنم چون هیچکس نیست دور و برم که بتونه این رو کاملا باور کنه...

    28 سالمه...
    یک ماهِ دیگه، 21 ماه خدمت سربازیم تموم میشه.
    21 ماه خدمت سخت، که به خاطر متأهل بودنم در شهر خودم و غالبا به صورت تایم اداری همراه بود.
    و من یک همسر فداکار زیبا دارم که تمام این 21 ماه کنارم بود. راستش از خیلی قبل تر با من بود، و تا ابد کنارمه، گرچه...اگر بمونه میشه تنها کار دنیا که با موفقیت به سرانجام رسوندمش.
    کار؟ خب معلومه ندارم.
    مهارت؟ تا دلتون بخواد ولی نصفه و نیمه...
    خونه؟ اجاره شو بابام داره میده.
    بیمه؟ با پایان سربازیم تمومه.
    ماشین؟ بابام برام خریده.
    یارانه؟ نمیگیرم! من حتی یه خانوار هم در سیستم دولت نیستم!
    گندش بزنن...آخرین جایی که امید دارم، دولته و اولین جایی که امید دارم، خودمه! حداقل میتونم بگم یه خوبی اگه داشته باشم اینه که با خودم روراستم.

    پس مشکل چیه؟
    چی آزارم میده؟ خودم! خودم بزرگترین مشکل دنیام. اصلا نباید به دنیا میومدم. دنیا خیلی بیرحمه و من بی نهایت بار با خودم فکر کردم که من زبون دنیا رو نمیفهمم، نمیتونم با قوانینش کنار بیام، با طبیعتش با آدماش زندگی کنم. به هرکدومشون محبت کردم، بد فهمیدن و ترکم کردن. به همین دلیله که من هیچ دوستی که این روزا بتونم روش حساب کنم، هیچ کسی که من براش مهم باشم ندارم. مهم بودن خیلی مهمه!! وقتی مهم باشی براشون میشی دغدغه، میبرنت بیرون تا حال و هوات عوض بشه، میبینن چی کم داری، برات فراهم میکنن، نمیتونن ببینن تو زمین خوردی، دستتو میگیرن و بلندت میکنن، با این تعاریف من واقعا برای کسی مهم نیستم! و مقصرش خودمم!! این خودم بودم که نتونستم آدما رو جذب کنم...

    دیگه با کجای دنیا مشکل دارم؟ وقتی دست و پای شما رو سفت ببندن، شما رو بنشونن روی یک صندلی و بگن از اینجا موفقیت بقیه رو تماشا کن، این چیزیه که من با دنیا مشکل دارم! من مجبورم موفقیت همه آدما رو ببینم در حالیکه خودم، دوباره بلند تکرار میکنم: «هــــــــــیچ کـــــاری نمیــــــــتونـــــــم انـــــجام بـــــدم» انگار دست و پات بسته ست واقعا...صدات خفه ست...هرچی داد بزنی کسی بهت توجهی نمیکنه. کسی با خودش نمیگه هی! اونجا یکی به کمک نیاز داره! اونجا یکی هست که خوبه! نه من خوب نیستم. من بدم. زنم احساس خوشبختی نمیکنه. با منه لبخند میزنه ولی تظاهره تا من ناراحت نشم. ولی وقتی میره بازار و میگه کاش پول داشتیم، وقتی توی خونه میگه من هیچ کاری ندارم که انجام بدم، وقتی اونم افسردگی گرفته، این یعنی خوشبخت نیست. یعنی من بدم. من بدم یعنی وقتی که بابام میگه تو هیچوقت به حرف من گوش ندادی. به بیان دیگه، تو هیچوقت اون چیزی که من میخواستم نشدی! و این بنظرتون یعنی من خوبم؟ بابام چند وقت پیش قلبش درد گرفت، بابای عزیز و قشنگ من که رگمو میزنم براش اگه این کار یک ثانیه بیشتر حالشو خوب نگه داره، روزی قلبش درد گرفت و بیمارستان بستری شد و من خودمو مقصر میدونستم، اگه فقط الان دکترا داشتم، اگر امریه میشدم، اگر اداره ش استخدام میشدم، اگر طلبه میشدم، اگر به تمام خواسته ها و مطالبه هاش گوش میدادم و اگر اون آدمی که میخواست، بودم، الان خیلی خوشحال تر بود...

    فکر میکنید همچین آدمی نمیتونستم بشم؟
    پس بذارید از اول شروع کنم...

    از روزی که به دنیا اومدم، خیلی زود و سریع تبدیل شدم به محبوب ترین پسر فامیل. با اختلاف بسیار زیاد از بقیه! من خوش سرزبون بودم، فوق العاده مهربون بودم و البته شیطون، خیلی خوشگل بودم و هستم!! (چشم نکنم خودمو یه ماشاالله بگید لطفا :d ) اونقدر که توی مهد کودک از من خواسته شد که به تلویزیون برم و در تبلیغات و مجلات از من استفاده کنن. ولی پدرم نذاشت. خانومم خیلی مخالفه و میگه تو همین الان هم در اوج زیباییت هستی و باید بری مدل بشی!! بگذریم... من غرق محبت های پدری مهربان و مادری فداکار بودم...در بهترین مدرسه شهر ثبت نام شدم و خیلی زود اسم من کنار اسم مدرسه قرار میگرفت و همه از بودن من در اونجا افتخار میکردن. تمام نمرات من بیست بود و کلاس خصوصی هم شرکت میکردم تا دروس راهنمایی رو جلوتر یادبگیرم، خیلی از مدارس شهر از من دعوت میکردند به مدرسه شون برم، تیزهوشان هم ثبت نام کردم که البته سر امتحان حواسم جمع نبود و خیلی هم مایل به رفتن نبودم و نمره شو نیاوردم...مهم نیست.

    من قبل مدرسه هم الفبای انگلیسی و فارسی رو بلد بودم. و حین مدرسه کلاس کامپیوتر شرکت میکردم. در حالی پنجم ابتدایی رو میگذروندم که به دروس راهنمایی، زبان انگلیسی و کامپیوتر هم مسلط بودم. در آزمون فنی حرفه ای رتبه آوردم. در المپیاد ریاضی در اول راهنمایی، دوم استان شدم، و جوانترین کسی بودم که مدرک بین المللی کامپیوتر که اون زمان تازه به ایران اومده بود رو با 13 سال سن کسب کردم. برای دبیرستان هم مجددا از من دعوت شد برای دبیرستان های مختلف. ولی من همونجایی که دوست داشتم رو رفتم. عاشق نجوم و تدوین فیلم بودم. سال اول دبیرستان من همراه بود با تیزر هایی که از فیلم ها میساختم و کسی باور نمیکرد اونا رو من ساخته باشم! و همچنین سال اول دبیرستان من همراه بود با نجوم، که عاشقش شده بودم و میخواستم روزی کارمند ناسا بشم، و بزودی شروع کردم به تدریس نجوم در دبیرستان. کسانی که پای درس من بودن اون سال در المپیاد رتبه آوردن. خودمم رتبه آوردم اما حوصله شرکت در مرحله دومش رو نداشتم...من توی بسکتبال عالی بودم. توی تیم دبیرستان رفتم و براش مقام هم آوردیم! با خودم میگفتم دیگه راهی تا یه مایکل جردن شدن نمونده...

    همه جوره به خودم مطمئن بودم. ازینکه برگزیده ام. ازینکه نابغه ام. ازینکه کارهای بزرگی توی زندگی میتونم انجام بدم. ولی نمیفهمیدم چرا علاقه به درس خوندن نداشتم و نمراتم در دبیرستان تا سطح 19 افت کردند و بعدش بدترین اتفاق زندگیم افتاد! منی که تقریبا هیچ شکی در دل کسی باقی نگذاشته بودم که رتبه 1 کنکور هستم، اون سال یه رتبه 4 رقمی خیلی بد آوردم و فقط تونستم یه دانشگاه غیردولتی سطح پایین در شهرم رو انتخاب کنم...
    اتفاق اونقدر بد بود که کاخی که از خودم ساخته بودم خراب شد، پدرم تا یک هفته از شدت ناراحتی حرف نمیزد...

    الان کجا هستم؟ هه...)
    حتی به سختی میتونم یک صفحه از کتاب داستان مورد علاقه مو بخونم! هی بجه ها!! من اصلا نمیتونم مطالعه کنم!!! تقریبا ازینکه چیزی وارد مغزم بشه کاملا ناامیدم.
    نجوم؟؟ سالهاست رهاش کردم...دیگه حتی به آسمون نگاه هم نمیکنم...گاهی عکس یه کهکشان توی تلویزیون میبینم و به همسرم میگم این ngc224 هست...ولی کاملا بی علاقه.
    بسکتبال؟؟ تنها دو بار بشین پاشو کافیه تا زانوهام درد بگیره. من حتی الان وقتی چیزی از زمین بلند میکنم هم کمرم درد میگیره و چشام سیاهی میره. کاملا حس پیری دارم انگار 65 سالمه...
    کامپیوتر؟؟ کلی دوره نیمه تمام...کلی مهارت تاریخ انقضا گذشته...اینه رزومه من. فکر میکنم هیچوقت نمیتونم از کامپیوتر پولی دربیارم...
    تدوین و سینما؟؟ میدونم میدونم...یه روزی میخواستم شاهنامه رو سینمایی کنم چون فیلمنامه هایی که مینوشتم، واقعا عالی بودن. من توی 15 سالگی تا 20 سالگی دو تا کتاب داستان نوشتم اما هر دو پس از دو سه فصل نیمه تمام رها شدن. من الان نه میتونم بنویسم و نه میتونم چیزی خلق کنم. چشمه ذوق و استعدادم کاملا خشکیده، اینو مثل روشنی روز میتونم ببینم و حس کنم.

    میدونید الان تهِ افتخارات ثبت شده من جیه؟ معدل 16 لیسانس از یک دانشگاه معمولی. فوق لیسانس نیمه رها شده چون دو بار داشتم مشروط میشدم.
    منی که در خودم میدیدم روزی قرآن رو حفظ کنم الان حتی نمازام رو هم نمیخونم و اعتقادم به خدا رو از دست دادم چون فکر میکنم اونه که منو به این روز انداخته. (در این مورد یه فایل پیوست میکنم اگه حال داشتید بخونید سلام علیکم.zip )
    بله...به شدت افسرده ام...خودکشی؟ بله بهش فکر کردم...خودارضایی؟ بله. پورن؟ بله. (شراب: نه. اعتیاد: نه. رابطه نامشروع: نه. حق کسی رو خوردن: نه! تا دلتون بخواد به طرز ساده لوحانه ای هنوز به خوبی ها پایبندم!)

    پایان قسمت اول
    خیلی طولانی میشه. روز بعد مفصل میگم چه اتفاقاتی در زندگی من افتاد و چه افکاری در من ریشه زد...
    لطفا اگه خوشتون اومد تشویقم کنید به ادامه و اگر براتون مهم نیستم دیگه ادامه نمیدم...
    ویرایش توسط فونیکس : 10-24-2021 در ساعت 02:56 PM

  2. کاربران زیر از فونیکس بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نمیدونم چطور میشه توضیح داد اراده ای رو که برای انجام کاری تنها طی چند ثانیه مثل درخشش یک ستاره، کورسویی در وجودم میزنه و ناپدید میشه.
    نمیدونم چطور میشه توضیح داد خستگی رو در وجودم انگار یک درخت خشکیده که وقتی از شاخه ش آویزون میشه قروچ قروچ صدا میده و هر لحظه منتظری بشکنه.
    نمیدونم چطور میشه توضیح داد تنفر از خودم رو، وقتی خودم رو به وضوح بزرگترین دشمن و مانع خودم میبینم، آینده ای که از اومدنش میترسم، و ثانیه هایی که از سپری شدنشون عصبی میشم.
    واقعا کاش راهی وجود داشت...
    کاش راهی وجود داشت تا بگم چقدر ناامیدم از خودم، از آینده، از کوچکترین تاثیری که بزرگترین کارهام بخواد روی محیط اطراف بذاره...
    من به این دلیل نام کاربریم رو فونیکس گذاشتم، چون دارم میسوزم. هر ثانیه و هر لحظه، از فکر کردن به اینکه میتونستم توی سی سالگیم،
    بر روی کدوم قله خوشبختی قرار گرفته باشم یا کجاهای دنیا رفته باشم یا اینکه چقدر لبخند رضایت پدر و مادر و همسرم از من بر صورتشون عمیق بود، میسوزم و خاکستر میشم.
    من طی یک سال گذشته کلی از موهای صورتم سفید شده، حتی اگر بگم سفید شدنشون رو توی آینه میبینم، گزاف نیست.
    اگه بگم چقدر با دیدن صورت خودم توی آینه، دلم میسوزه برای خودم، و دلم میخواد به همه دنیا بگم چقدر حیف شدم و تراژدی زندگیم چقدر غم انگیزه، باورتون نمیشه.
    باورتون نمیشه ولی من خودمو در مقابل یک دیوار صاف بلند سنگی که کیلومترها بالاست، و هیچ نقطه ای، هیچ جای دستی و هیچ روزنه ای برای اینکه بتونم ازین دیوار رد بشم نیست.
    این دیوار، سنگینیش و غیرممکن بودن عبور ازش، داره هر روز من رو بیشتر و بیشتر مغموم و افسرده میکنه. دیواری که میدونم پشتش خوشبختی منه. و من هیچوقت به اون خوشبختی نمیرسم.
    من آرزوهامو، علائقم رو، اهدافم رو، ارزش هامو، خودمو فراموش کردم. من دیگه به هیچ چیز علاقه ندارم و هیچی توی دنیا نمیتونه منو خوشحال کنه...

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47431
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    1
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    سلام. کامل خوندم. خیلی هم عالی. امیدوارم به سلامتی این 21 ماه خدمت رو بزودی تکمیل کنی بری سرا7 زندگی خودت دیگه وظیفه خودت رو نسبت به کشورت داری تکمیل میکنی پسر. راستی گفتم تکمیل یادت باشه 21 ماه خدمت رو که برخی ها ازش فراری ان رو داری تمو ممیکنیا!!!
    همه اینا بکنار
    تو یکی از بزرگترین دستاوردای زندگیت رو که هر کسی نتونسته به سرانجام برسیونه نمونش خود من....تو اون رو به نتیجه رسوندی و رسیدن به عشقت بوده
    تا الان کار شد 2 تا کار رو که دیگه تموم کردی!( خدمتم دیگه تمومه داری میشی 21 ماه پسر) پایه بالا!

    جناب مهندس استعدادت خیلی بالاس خیلی ولی ببین چند تا ماشالله هندونه رو با یه دست گرفتی
    منم مثل شما ادم یکی یا دوتا هدف تحصیلی رو انتخاب کنه و اونو به اتمام برسونه . تازه تو اون کار تحصیلی هم یه هدف ثابت انتخاب کنه. مثلا طرف برا دکتری مخیواد بخونه همزمان دلش میخواد مقاله بده برا کنفرانس و مجله و کنارشم دلش میخواد طرح پژوهشی رو انتخاب و به اتمام برسونه و کنارشم بره ازمون تافل بده و کلی کارای دیگه!!! طبیعیه نتیجه یکم سخته کامل همه رو با هم به اتمام برسونه و حتی نمیتونه . این بکنار ادم رو زده میکنه. جوری که خوشبختی و اتفاقای خوب زندگیشم نمیبینه یجور.
    اقا من فکمیکنم از بس این رو هی تکرا کردی مثل من خب اتفاقای مثبت زندگیتو کلا فراموش کردی همون دیدن نیمه خالی لیوانه!
    طبیعی هخب وقتی چن هدف با هم باشه و چن کار با هم بکشی ادم زده میشه
    یمورد دیگه اونم اینکه اقا ما خوشبختیو تو رسیدن به اهداف میبینیم اگه برسیم خوشبخت خواهیم شد اگه نرسیم و ... تو حسرت خوشبختی خواهیم موند و... در حالی که والا همین روزایی که ازش غافلیم خوشبختی ان و ...
    دنیا رو تموم شده نبین مهندس...
    البته اینا نظر منه و ...

  5. 2 کاربران زیر از hamid70e بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2021
    شماره عضویت
    46138
    نوشته ها
    82
    تشکـر
    10
    تشکر شده 35 بار در 27 پست
    میزان امتیاز
    4

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    به نام خدا



    سلام دوست عزیز
    ماشالله اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم باید از کجا شروع کنم و بهتره چیزی نگم ک اشتباه راهنمایی نکنم
    الان که حدودا یک ماه مونده به اتمام سربازی حتما یه مشاور روانشناس برو تا بعد از تموم شدنش وارد جاده ساختن زندگیت بشی
    قطعا اینقدر استعداد داری که خبر نداری
    کمترینش که من دیدم استعداد نویسندگیه...تا به حال کسی رو توی این انجمن ندیدم بتونه اینقدر قشنگ یه مشکل رو بنویسه (ماشالله)
    حالا فرض کن بخوای یه مطلب راجب موضوع مورد علاقت بنویسی
    دومین چیز نظمه که من توی همین یه ذره متن شما دیدم...شما حتی یه فایل جداگونه نوشتی و آپلود کردی که خواننده اگه خواست دانلود کنه
    تمام اینا استعداده
    واقعا نمیدونم چطور میگید به خدا باور ندارید و اینکه توی اون فایل گفتید خدا همه اینکار ها رو با شما کرده
    چطور ممکنه وقتی اراده ما دست خودمونه کس دیگه ای زندگی ما رو به این روزی که شما میگی بندازه؟؟!!!...اونم خدا
    خدا نه تنها مشکلی برای کسی ایجاد نمیکنه بلکه همیشه و همه وقت به ما ها کمک میکنه در حالی که نمیبینیم
    به هر صورت پیشنهاد من مثبت اندیشی (حتی اگه شده کاذب برای الان) و مراجعه به روانشناسه چون مشکلات شما راهکار های عملی و ساده ای دارند که وقتی باهاشون آشنا بشین زندگیتون عوض میشه
    دست از افکار منفی بردارین...فکر کردن به افکار منفی عین اینه که خودتونو توی یه چرخه تموم نشدنی میندازی که پایانی نداره و فقط کاری میکنه حالت بد بشه
    آرزوی موفقیت میکنم براتون


    یا علی
    خداحافظ

  7. کاربران زیر از AminCOD بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Unhappy پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط hamid70e نمایش پست ها
    سلام. کامل خوندم. خیلی هم عالی. امیدوارم به سلامتی این 21 ماه خدمت رو بزودی تکمیل کنی بری سرا7 زندگی خودت دیگه وظیفه خودت رو نسبت به کشورت داری تکمیل میکنی پسر. راستی گفتم تکمیل یادت باشه 21 ماه خدمت رو که برخی ها ازش فراری ان رو داری تمو ممیکنیا!!!
    همه اینا بکنار
    تو یکی از بزرگترین دستاوردای زندگیت رو که هر کسی نتونسته به سرانجام برسیونه نمونش خود من....تو اون رو به نتیجه رسوندی و رسیدن به عشقت بوده
    تا الان کار شد 2 تا کار رو که دیگه تموم کردی!( خدمتم دیگه تمومه داری میشی 21 ماه پسر) پایه بالا!

    جناب مهندس استعدادت خیلی بالاس خیلی ولی ببین چند تا ماشالله هندونه رو با یه دست گرفتی
    منم مثل شما ادم یکی یا دوتا هدف تحصیلی رو انتخاب کنه و اونو به اتمام برسونه . تازه تو اون کار تحصیلی هم یه هدف ثابت انتخاب کنه. مثلا طرف برا دکتری مخیواد بخونه همزمان دلش میخواد مقاله بده برا کنفرانس و مجله و کنارشم دلش میخواد طرح پژوهشی رو انتخاب و به اتمام برسونه و کنارشم بره ازمون تافل بده و کلی کارای دیگه!!! طبیعیه نتیجه یکم سخته کامل همه رو با هم به اتمام برسونه و حتی نمیتونه . این بکنار ادم رو زده میکنه. جوری که خوشبختی و اتفاقای خوب زندگیشم نمیبینه یجور.
    اقا من فکمیکنم از بس این رو هی تکرا کردی مثل من خب اتفاقای مثبت زندگیتو کلا فراموش کردی همون دیدن نیمه خالی لیوانه!
    طبیعی هخب وقتی چن هدف با هم باشه و چن کار با هم بکشی ادم زده میشه
    یمورد دیگه اونم اینکه اقا ما خوشبختیو تو رسیدن به اهداف میبینیم اگه برسیم خوشبخت خواهیم شد اگه نرسیم و ... تو حسرت خوشبختی خواهیم موند و... در حالی که والا همین روزایی که ازش غافلیم خوشبختی ان و ...
    دنیا رو تموم شده نبین مهندس...
    البته اینا نظر منه و ...

    سلام رفیق
    خیلی خوشحالم ازینکه باهات صحبت میکنم. بهم انرژی میدی. لطفا گفت و گو مون ادامه دار باشه...

    احتمالا خودت هم سربازی رو گذروندی یا در حال انجامش هستی یا حداقل دفترچه تو پست کردی چون توی کلامت مشخصه که درکی از خدمت داری.
    بله 21 ماه تموم شد...بالاخره زمان میگذره. این 21 ماه هم، 21 ماه از عمر من بود که در حداقل بهره وری ممکن گذشت.
    میدونی چی میخوام بگم؟ اینکه به قول معروف هنر نکردم سربازی رو تموم کردم! همه تموم میکنن...
    من عملی در این 21 ماه انجام ندادم. 21 ماه که من با همسرم در خونه مشترکمون بودیم، نه کاری پیدا کردم، نه مهارتی کسب کردم، نه آموزشی دیدم.
    تو میگی این چند تا هندونه با یک دست برداشتنه؟ ولی برای من این حداقل کاری بود که میتونستم برای جبران بردارم.
    برای جبران تحصیلم: درس بخونم و دوباره کنکور بدم.
    برای جبران تنبلی هام: ورزش کنم و سالم باشم.
    برای جبران الکی چرخیدن هام: کار پیدا کنم و زنم رو خوشحال کنم.
    من این کار ها رو نکردم. خواستم. ولی نتونستم. قدم برداشتم، یک قدم، دو قدم، ولی بعدش نتونستم ادامه بدم...

    رفیق مشکل اصلی من نتونستنه! نمیتونستم زمان رو متوقف میکردم وگرنه خدمت رو هم نمیتونستم تموم کنم،
    پس زمان گذشت و گذشت و گذشت و تنها کار مفید من زنده موندن بود تا بتونم خدمت رو هم تموم کنم.
    من تمام چیزهایی که وابسته به زمان بود رو تموم کردم. تحصیلم، خدمتم، دوران دوری از همسرم، دوران عقدم، ولی چیزهایی که وابسته به تلاش و اراده بودن چی؟

    راست میگی من اینا رو خیلی با خودم تکرار کردم. خیلی خودمو سرکوب میکنم. همونطور که از بچگی والدین منو سرکوب کردن. منم الان خودمو سرکوب میکنم.
    حق با توئه که من افکار منفیم زیاده، بدبینم، چیزای خوب رو نمیبینم، نمیتونم نیمه پر لیوان رو ببینم، خب طبیعیه، من یک آدم در سایه شدم. فقط تاریکی دو و برم رو احاطه کرده...
    نور رو نمیبینم، خوبی ها رو تشخیص نمیدم، گاهی واقعا هیچ دلیلی برای خوشحالی ندارم. واقعا اینجوری ام، سالهاست، از کودکی، اما الان بخشی از وجودم شده که نمیتونم شکستش بدم...
    اهداف زیادی داشتم، اما الان کاملا بی هدفم. اصلا نمیدونم برای چی باید هدفی داشته باشم؟ برای چی باید زنده باشم...
    شاید اگر یک جوری بتونم ازین تاریکی نجات پیدا کنم و همون آدمی بشم که توی بچگیم بودم، اونوفت بتونم با حس های منفی م بجنگم...


    نقل قول نوشته اصلی توسط AminCOD نمایش پست ها
    به نام خدا
    سلام دوست عزیز
    ماشالله اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم باید از کجا شروع کنم و بهتره چیزی نگم ک اشتباه راهنمایی نکنم
    الان که حدودا یک ماه مونده به اتمام سربازی حتما یه مشاور روانشناس برو تا بعد از تموم شدنش وارد جاده ساختن زندگیت بشی
    قطعا اینقدر استعداد داری که خبر نداری
    کمترینش که من دیدم استعداد نویسندگیه...تا به حال کسی رو توی این انجمن ندیدم بتونه اینقدر قشنگ یه مشکل رو بنویسه (ماشالله)
    حالا فرض کن بخوای یه مطلب راجب موضوع مورد علاقت بنویسی
    دومین چیز نظمه که من توی همین یه ذره متن شما دیدم...شما حتی یه فایل جداگونه نوشتی و آپلود کردی که خواننده اگه خواست دانلود کنه
    تمام اینا استعداده
    واقعا نمیدونم چطور میگید به خدا باور ندارید و اینکه توی اون فایل گفتید خدا همه اینکار ها رو با شما کرده
    چطور ممکنه وقتی اراده ما دست خودمونه کس دیگه ای زندگی ما رو به این روزی که شما میگی بندازه؟؟!!!...اونم خدا
    خدا نه تنها مشکلی برای کسی ایجاد نمیکنه بلکه همیشه و همه وقت به ما ها کمک میکنه در حالی که نمیبینیم
    به هر صورت پیشنهاد من مثبت اندیشی (حتی اگه شده کاذب برای الان) و مراجعه به روانشناسه چون مشکلات شما راهکار های عملی و ساده ای دارند که وقتی باهاشون آشنا بشین زندگیتون عوض میشه
    دست از افکار منفی بردارین...فکر کردن به افکار منفی عین اینه که خودتونو توی یه چرخه تموم نشدنی میندازی که پایانی نداره و فقط کاری میکنه حالت بد بشه
    آرزوی موفقیت میکنم براتون


    یا علی
    خداحافظ
    سلام دوست من
    خوشحالم که مطالبم رو خوندی.
    من پذیرای تمام حرفات هستم، مشتاقانه، و اگر تو از نوشتنشون خسته نشی اینو مطمئن باش که من از خوندنشون نمیشم.

    آره پیش روانپزشک رفتم. پیش 3 تا از بهترین ها. به پیشنهاد عمو م. میدونی یه شب ناغافل منو کشید کنار، خیلی برام عجیب بود آخه من با عمو م همیشه خیلی سرسنگین بودیم.
    منو کشید کنار و گفت مشکلت چیه؟ اون چیزی که نمیخوای بگی چیه؟ گفتم چطور؟؟ گفت تو اصلا اون آدم کودکیت نیستی. تو همیشه خیلی شاد بودی. خیلی با استعداد بودی. چی شد که الان اینطوری هستی؟
    و وقتی من براش همین چیزهایی که به شما گفتم رو گفتم، بلافاصله منو معرفی کرد به روانپزشک ئ گفت باید قرص مصرف کنی. شاید منو نهی کنید اما 3 تا روانپزشک، قرص ها رو تایید کردند و من الان چند روزه میخورمشون.
    پیش روانشناس هم رفتم، راستش پولش رو ندارم جلسه ای حدود 100 تومن بدم. دو جلسه رفتم با یکی و حدود 200 تومن دادم، ولی اصلا از گفت و گو باهاش لذت نبردم، فقط سعی میکرد تئوری های پایان نامه دکتراش رو روی من تست کنه!!! :|

    ممنون از نظر لطفت.
    میدونی من اولین نفری ام که استعداد های خودمو کشف میکنم و میدونم. آره من از توانایی هام خبر دارم. از استعداد هام.
    و همینم دلیل اصلی حسرت خوردن ها و ناراحتی هام هست. اینکه آدمی با این همه استعداد الان در حالیکه (شاید) نیمی از زندگیش گذشته، کجا قرار داره؟
    من استعداد دارم. من نابغه ام! شاید حتی تمام نوشته هام در مورد خودم اغراق باشه اما بهرحال من از دیدگاه خودم اینطوری ام. نابغه!
    اما کجام الان؟ سالهاست که پایین ترین نقطه ممکنم. سالهاست که خیلی پستم. من نابغه بودم. دیگه نیستم. رفیق! باور کن من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم.
    من فقط خیلی عصبی ام هر روز. دست به هیچ کاری نمیزنم از ترس نشدنش. بعدش باز عصبی میشم. صداهایی توی ذهنم هست. مدام اینا رو با خودم تکرار میکنم:
    «تو نمیتونی»
    «تو نمیتونی خوشحالش (همسرمو) کنی»
    «تو براش یه تکیه گاه نبودی.»
    «تو نمیتونی امشب به همه کارات برسی»
    «تو نمیتونی امشب براش گل بخری»
    «تو نمیتونی پول در بیاری تا اون میز ناهارخوری مورد علاقه شو بگیره»
    «تو اون پسر مورد نظر بابا نیستی!»
    «تو اون رفیق با معرفت دوست داشتنی نیستی.»
    «آدما توی دلشون مسخره ت میکنن و دلشون به حالت میسوزه»
    «این کارو هم نمیتونی انجام بدی.»
    «زمان داره میگذره، امشبم تموم شد، یه شب دیگه، دستاورد تو چی بود؟ هیچی.»
    «نگاه کن؟ همسرت ناراحت شد. همه ش تقصیر تو بود!»
    «بمیر! ازت متنفرم!»
    ...

    گفتی راهکار! خیلی ازش استقبال میکنم اگر باشه. والا اون فایل پیوست رو برای چندتا از اساتید و علمای شهر فرستادم، جوابش رو ندادن.
    من توی اون فایل دنبال راهکار بودم. یه دستورالعمل که طبقش انجام بدم. کسی چیزی به من نگفت.
    راجع به مثبت اندیشی. کل اینترنت رو جست و جو کردم. چیز مفیدی پیدا نکردم. و کسی نیست که راهکار بگه. من بشدت دنبال راهکارم اما...میدونی...اینم از همون چیزاییه که نمیتونم...

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    قسمت دوم

    سلامِ مجدد!
    توی این پست میخوام باهاتون درمورد چندتا از چالش های زندگیم صحبت کنم. چند تا ازمشکلاتم.
    اما قبلش بذارید یه چیزی بگم بهتون....

    سالها پیش نابغه ای بود که در کودکی، وقتی شب ها به خواب می رفت، با خودش یک تصور خیلی قوی میکرد.
    اون چشمهاشو میبست و در حالیکه بالش نرم زیر سرش رو چنگ میزد، پشتِ پلک هاش، تصور میکرد که عزیزانش رو از دست داده.
    اون پسر در اون لحظه یه داستان از نحوه مرگِ پدر یا مادر یا حتی خودش و یا خواهرش رو تصور میکرد، و این تخیلات اونقدر قوی بود که وقتی به اون لحظه مرگ میرسید، واقعا گریه میکرد، اونقدر که بالشش خیس میشد!
    چشماش رو باز میکرد در حالیکه یه خیالِ دردناک و بشدت غم انگیز رو پشت سر گذاشته و براش سوگواری کرده و ناگهان پی میبره که از ته قلبش به عزیزانش وابسته هست...

    وقتی من با چالش های احساسیِ زندگیم روبه رو شدم، ناگهان این افکار منفیِ من تقویت میشد، دیگه منحصر به لحظاتِ خواب یا آخرِ شب یا مرگِ عزیزانم نبود...
    افکارِ منفی از نتونستن ها، نرسیدن ها، نشدن ها، خشم، استرس، اضطراب و نگرانی، همه وجود منو پر میکرد...
    پس تا الان خلاصه این شد: افکار منفی من از کودکی با من همراه بوده اما به مرور، کنترلشون از دستم خارج شده.


    عشق اول

    نمیشه اسمش رو عشق گذاشت. این همون حسی هست که 99 درصد پسر ها در سن بلوغ در مورد یک دخترِ در دسترس دارند! منم البته مستثنی نبودم.
    من با این احساسِ کاذب، که حس عشق به یک دختر بود حداقل 6 سال زندگی کردم. سرتونو درد نیارم، خیلی برای خودم دیوونه بازی و قهرمان بازی میکردم!
    دلتنگیش دیوونه م میکرد. منو از درس و زندگی انداخته بود. منو به خودارضایی و دیدن پورن رو آورده بود. دو سالی سعی کردم ترک کنم بخاطرش. ولی بعدش حدس بزنین چی شد؟
    اون دختر حقّ منو گذاشت کفِ دستم و وقتی بهش یه نامه عاشقانه نوشتم که من تو رو دوست دارم و میخوام باهات ازدواج کنم، بهم گفت که من و تو به درد هم نمیخوریم و من نمیخوام با تو ازدواج کنم و تو اصلا معیار های منو نداری!
    من ریختم بهم، دنیام تیره شد، دیگه هیچی برام مهم نبود، خودارضایی و پورن دوباره شروع شد. البته ایمانم تقویت شد. خلوتم با خدا بیشتر شد. شکایتی نمیکردم اما میخواستمش...
    یه روز مامانم گفت: ولش کن دیگه. اون به درد تو نمیخوره. فراموشش کن. من برات دعا کردم ولی نشد دیگه...حتما قسمتت یکی دیگه ست...
    طی این 6 سال، من هر روزش خیلی بالا و پایین شدم. خیلی فکرم درگیر بود. خیلی این عشق روی حافظه و تمرکزم و نمرات و درس هام تاثیر گذاشته بود.

    همزمان که دبیرستان رو تموم میکردم، نمرات من بیشتر و بیشتر اُفت میکرد. از شاگرد اول مدرسه تبدیل شدم به شاگرد پنجم. و در پیش دانشگاهی واقعا ترس از افتادن دروس رو داشتم!
    معلمانم همه در مورد خودارضایی چیزهای بدی میگفتن. همه از کم شدن حافظه و کم بینا شدن و سایر اختلالات در اثر خودارضایی حرف میزدن. و من که چند سال بود این کار رو میکردم،
    وقتی درسی رو نمیفهمیدم یا نمیتوستم حفظ کنم، اینو ربط میدادم به حرفِ معلم هام و اقعاً فکر میکردم دارم کم حافظه میشم!! نمیدونم تلقین بود یا نه، اما من داشتم کم حافظه میشدم.
    سخت بود برام و میترسیدم، اما نمیتونستم، اون کار یه جور آرامش روحی و جنسی بهم میداد تا در کشاکش روابطم با اون دختر، بتونم خودمو ارضا کنم! در عین حال از خودم بابت اینکه نمیتونستم ترکش کنم، ناراضی بودم.
    اولین جوانه های نفرت از خودم در همون لحظات زده میشد. لحظاتی که من نمیتونستم بر خودارضایی م غلبه کنم.

    اما سایر کارها چی؟
    اوضاع خیلی هم بد نبود...من کارهای بزرگ زیادی در مدرسه کردم. من المپیاد نجوم در دبیرستان تدریس میکردم و به زودی کنترل اتاق نجوم دبیرستان و همایش هاشو به دست گرفتم.
    چند تا کنفرانس هم در این زمینه برگزار کردم که به گفته معلم هام بهترین کنفرانس هایی بود که یه بچه مدرسه ای میتونست بده...همه معلم هام در دیدار با اولیا یک صدا به پدرم بابت داشتن من تبریک میگفتن.
    میگفتن: پسر شما علاوه بر اینکه هوش زیادی در فهم درس ها داره و استعداد بالایی در ریاضی، توانایی ارائه و تدریسش هم خیلی بالاست. پسر شما به زودی در دانشگاه های برتر کشور می درخشه!
    من از همه جلسات مذهبی مدرسه فیلم میگرفتم، تدوین میکردم و روی سی دی به بچه ها میدادم. سال سوم دبیرستان یه مستند کامل از کلاسمون ساختم،
    از تمام لحظات خوب و حنده دار فیلم گرفتم و تدوین کردم تا به صورت یک مستند در اومد و روی یک دی وی دی به همه بچه ها فروختم! تقریبا 30 نفر از 32 نفر کلاس اون رو خریدند!
    من اعتماد به نفس داشتم. اون زمان فکر میکردم هر کاری میتونم بکنم!
    من اون سالها در یک فروم فعالیت میکردم. کتاب داستان میخوندم. ماهی یک کتاب داستان تخیلی یا فانتزی تموم میکردم. تقریبا 1 ساعت بی وقفه میتونستم کتاب بخونم!
    کلاس زبانم تموم شد و من مدرک زبان گرفتم. شاید تنها کسی توی کلاس مدرسه مون بودم که میتونست انگلیسی صحبت کنه.
    من کلاس های برنامه نویسی کامپیوتر، فتوشاپ و طراحی وبسایت هم رفتم.
    چقدر مفید بودم نه؟ آره این گذشته من بوده...من چنین آدمی بودم!

    برگردیم به نقطه تاریکِ ماجرا...جایی که میخوام موضوع بعدی رو شروع کنم. خودارضایی ادامه داشت. و نتونستنِ من در رسیدن به عشق اول، و در ترک خودارضایی، همراه با چاشنی سرکوب ها و سرزنش های پدر و مادر راجع به نمرات درس هام (پی نوشت 1) باعث شد تا من هم کم کم شروع به سرزنش کردن خودم و پر و بال دادن به فکر های منفی م بکنم و نسبت به خودم حس بدی داشته باشم. اگر اون خیالاتِ دردناکِ قبلِ خوابِ کودکیم که بهتون گفتم رو یه ویروس در نظر بگیریم، حالا و در این برهه از زندگیم این ویروس، انتشارِ خودش رو شروع کرده بود...



    عشق دوم

    رتبه کنکورم اومده بود. شش هزار. به زور یه دانشگاه معمولی ثبت نام کردم. و توی دانشگاه، درس خوندن واقعا سخت شده بود و دیگه خبری از نمرات بالا نبود.
    من که چالش اول زندگیم رو گذرونده بودم و در بحران روحی قرار داشتم، به مرور عاشق یک دختر دیگه شدم، این یکی عاقلانه بود و نه کورکورانه. این یکی، همسر فعلیم بود.
    این بار واقعا عاشق شدم. واقعا برام مهم شده بود. واقعا ایشون، همه چیز من بود. و من از روز اول پدر و مادرم رو در جریان گذاشتم. اما جواب اون ها مشخص بود: «مطلقا نه!»
    دوباره تمام فکر و ذکر من شده بود همسرم. دوریم ازش. دلتنگیم. آینده م. نگرانی ها و اضطراب و استرس مثل یک گیاه خزنده که با رشدِ بیش از حدش همه رو دیوونه میکنه، داشتن زیاد میشدن.
    به طرز فزاینده ای، تصاعدی، افکار منفی زیاد میشدن. من مدام در خلوت خودم گریه میکردم. اتفاقاتی که می افتاد و من رو از همسرم دور میکرد (پی نوشت 2) باعث میشد من کنترلم رو از دست بدم. سخت گریه کنم. یا با مشت به دیوار بکوبم. یا وسایلم رو به هم بریزم. نمیدونم چرا اینطوری شده بودم! بشدت احساسی، بشدت پر از استرس و نگرانی از آینده، انگار در هوا معلقم و نمیدونم آینده م چه شکلیه و بنابراین مدام استرس داشتم و عصبی بودم. افکار منفی مثل هاله هایی سیاه دور من رو میگرفتن و من بعد از چند سال دوباره پورن و خودارضایی رو بعنوان راهی برای دوری از استرس دنبال میکردم.

    دیگه تمرکزم روی درس ها مثل سابق نبود. راستش زمان مدرسه هم هواس پرتی هایی داشتم اما بهرحال چیز قابل توجهی نبود و من از پسِ درس ها بر میومدم. اما زمان دانشگاه اینجوری نبود. درس هارو نمیفهمیدم. بشدت تنبل شده بودم. علاقه ای به درس نداشتم. نمیتونستم درس ها رو خوب بخاطر بسپارم یا زیاد تلاش کنم. حتی درس هایی رو افتادم! نمیتونستم در روز بیشتر از 4 ساعت درس بخونم. یک روزِ کاملا خالی رو عرض میکنم! روزهایی که دانشگاه بودم که اصلا نمیشد درسی بخونم. چون توانم کم شده بود. زود خسته میشدم. زود از درس زده میشدم. بیشتر از 1 ساعت نمیتونستم به مطالعه بپردازم. دیگه مطالعه کتاب داستان برام راحت نبود. دیگه حفظ کردن برام راحت نبود. من واقعا نگرانی و استرس از آینده و بی قراری و دلتنگی و غمِ نبودن همسرم آزارم میداد. آرزو میکردم کنارم باشه تا در آرامش درس بخونم اما اون آرامش رو نداشتم و نمیتونستم درس بخونم. شاید باورتون نشه من همین الان هم چیزی از دروس دوره لیسانسم یادم نیست! چون خیلی سخت پاس میکردم. فراموش نکنید که من توی یک دانشگاه کاملا معمولی بودم و نه یک دانشگاه تراز اول. و هم کلاسی هام دیگه نوجوانان با استعداد شهر نبودند بلکه همه جوانان اهل کار با زندگی معمولی بودند. من در این شرایط، درس ها رو سخت پاس میکردم. دیگه از نظر اساتید، من نابغه نبودم. دیگه از نظر اون ها من بهترین نبودم. دیگه اسم من زبانزد محل تحصیلم نبود. دیگه کسی من رو به اسم و رسم نمیشناخت. و این منو سرخورده تر از قبل میکرد.

    اما همه چیز هم...خیلی بد نبود...
    من در فرومی که فعالیت میکردم به دلیل توانایی هام، مدیر اون فروم شدم. مدتی مدیر اونجا بودم و این مدت واقعا از خودم خوشم میومد...اما حاشیه دورم زیاد شد و از اون کار کنار گذاشته شدم!!
    تدوین هام در اوج قرار گرفت. جذب یک موسسه شدم. در شهر تدریس میکردم. معروف شدم و جزو هیئت مدیره اون موسسه، و از شرکت های بزرگ شهر برای تبلیغات پیش ما میومدن. چند پروژه نسبتا خوب هم برداشتم...اما...پروژه ها نیمه تمام رها شدن، محبوبیتم رو از دست دادم، دیگه نتونستم تدریس کنم (پی نوشت 3) و توی اون موسسه هم حاشیه دور و برم زیاد شد و اون موسسه بزودی منحل شد و من به صورت انفرادی کار میکردم.
    عکاسی حرفه ای رو شروع کرده بودم. یکی دو تا پیج نسبتا خوب اینستاگرام داشتم با فالوور خوب و عکس هایی که میذاشتم یه تعداد یکسانی لایک میگرفتن...اما بزودی ازون کار هم خسته شدم و ادامه فعالیتش برام مسخره و بدون نتیجه بنظر اومد...پس پیج ها رو حذف کردم و دیگه به اون صورت عکاسی رو ادامه ندادم.
    دیگه از نجوم اصلا خبری نبود. از فروم خبری نبود. از مطالعه کتاب خبری نبود.
    نتونستن ها در من قوت میگرفتن...



    فوق لیسانس

    دوره لیسانس تبدیل شد به 5 سال کوبیدنِ من توسط پدرم. مدام میگفت تو قولِ خودت رو شکستی. تو خودت رو تباه کردی. تو نتونستی چون نخواستی. تدریس و تدوین و کامپیوتر و کتاب داستان و فروم و غیره، همه اونها، تو رو بدبخت کردند. من ازت راضی نیستم. تو منو به کشتن میدی...
    این حرف ها توی ذهنم، من رو از نظرِ خودم تبدیل کرده بود به بدترین پسرِ دنیا برای پدرش. یک شکست خورده! و من در صدد جبران بودم. تا خودم رو به پدرم ثابت کنم. پس کنکورِ ارشد شرکت کردم اما دوباره با رتبه بد، همون دانشگاه قبول شدم. بابام گفت اشکالی نداره بیا همین رو ادامه بده. اما من ناراحت بودم. من نابغه بودم!! مگه نبودم؟؟؟؟ برای پدرم باید بهترین میبودم. باید ثابت میکردم که میتونستم! پس یک سالِ دیگه خوندم، و تونستم دانشگاهِ دولتی برتر شهرمون رو در رشته ای که میخواستم قبول بشم. البته شبانه که خیلی هم خوشایند نبود.

    با خوشحالی سرِ کلاس ها حاضر میشدم. علاقه م به درس برگشته بود. محیط خوبِ اونجا، حس مدرسه رو در من تداعی میکرد، این که دوباره برگشتم بین افراد با استعداد، بین کسایی که میتونم باهاشون رقابت کنم، میتونم دوباره اسمم رو سر زبون ها برگردونم، میتونم دوباره پدرم رو خوشحال کنم. به فکر اپلای در خارج بودم. به فکر اینکه چقدر میتونم زندگی خوبی رو برای خودم و همسرم بسازم. فقط...
    راستش علی رغم اینکه من واقعا با اشتیاق و انگیزه و اهداف بالا در دانشگاه حضور پیدا میکردم و برنامه تدوین شده برای درس خوندن داشتم، مشکلاتی وجود داشت:
    1- تمرکزم در پایین ترین سطح ممکن بود. هواس پرتی ها، عوامل اختلال در تمرکزم که منو از درس دور کنه بسیار بودند. از هجمه سنگینِ فکر های منفی بگیر تا اینکه همسرم الان چی تنشه!! :|
    2- نمیتونستم بیشتر از نیم ساعت روی درسی کار کنم. فقط نیم ساعت! بیشتر از نیم ساعت یا سرم درد میگرفت یا چشام سیاهی میرفت یا از شدت خواب بیهوش میشدم!
    3- دعواهای من و پدرم سر ازدواجم به شدیدترین حالت ممکن رسیده بود از طرفی هم بعد از گذشت چند سال همسرم شاکی شده بود که مگه تو برنامه برای تشکیل زندگی مون نداری؟
    4- نتونستن های اخیرم در از دست دادن فروم، و موسسه مون، و کم شدن فعالیت هام مثل مطالعه و کامپیوتر و تدریس، ذهن من رو به هم ریخته بود و ترس داشتم که نکنه از پس این هم برنیام؟

    دکتر میرفتم. بدنم همه چیزش نرمال بود. هیچ اشکالِ تغذیه ای نداشتم! خوابم هم کامل بود. پس چرا عمدتا خسته و کسل بودم؟
    چشم پزشک رفتم و خشکی چشم تشخیص داد. گفت برای همین مطالعه برات سخت شده. دارو داد و من مصرف کردم ولی در تمرکز و توان بدنی م فایده ای نداشت یعنی من همچنان بعد از نیم ساعت خسته میشدم.
    حتی یک ترم انصراف دادم. نمراتم واقعا پایین میشد. مایه شرم!! خیلی زود حس های خوبی که از اومدن به این دانشگاه در من به وجود اومده بود، رنگ باختن.
    دوباره نگران آینده شدم. دوباره پر از فکر های منفی دردناک شدم. دوباره تنفر از خودم به وجود اومد، احساس نارضایتی، تزلزل، اعتماد به نفس پایین...
    و من دیدم، نمیتونم. یک تصمیم گرفتم. ترک تحصیل! پدرم دیگه از شدت ناراحتی حتی تو صورتم نگاه نمیکرد! اما بالاخره راضیش کردم، انصراف دادم و دفترچه مو برای خدمت پست کردم.

    همزمان کار ازدواجم پیش رفت و پس از چند جلسه خواستگاری، ازدواجمون انجام شد.



    سربازی

    این چالش، بدترین چالش زندگی من بود. شروع زندگی من و همسرم، درحالیکه اون از خانواده ش دور بود، همراه شده بود با کرونا و خونه نشینی و نرفتن به مسافرت، گرچه من اداری بودم و هفته ای یک بار مجبور بودم، شب ها همسرم رو تنها بذارم. بعدا فهمیدم که چقدر تک تک این شب ها اون عذاب میکشید. اما چاره ای نبود. من در این مدت به دلایل زیادی که جلوتر میگم نتونستم هیچ فعالیت مثبتی انجام بدم. و خیلی زود، حاشیه، دور و برم در خدمت هم درست شد و من رو تبعید کردند به یه مکان در حومه شهر که دیگه اداری نبودم و مجبور بودم شب در میون همسرم رو تنها بذارم و این لطمه بزرگی به اون زد به طوریکه دیگه احساس خوشبختی نکرد، توی خونه تنها فقط نگاه به ساعت میکرد تا من بیام، هیچ دوستی نداشت، خلاصه ش کنم براتون، من نتونستم همسرم رو خوشبخت کنم. نتونستم دوستان. نتونستم......


    این شش ماهی که من 24ـی شدم، بزرگترین عذاب های زندگیم رو چشیدم. بارها سر مسائل مختلف که ناشی از افسردگی همسرم و افسردگی خودم بوده دچار عذاب روحی و عذاب وجدان شدم. تقریبا روزی نبوده که خودم رو لعنت و سرزنش نکنم. دیگه از چشم خودم کاملا افتادم. از دید خودم یک آدم شکست خورده ام که سالهاست نتونسته یک فعالیت مفید انجام بده!
    شاید بگید خب همه مسائلت راه حل ساده داشته، خب تو همن آدم سابق میتونی بشی، من قبول دارم. بله. همه اینها راه حل ساده داشتند اما نه برای کسی که در دل اون ها بوده، و دور و برش پر از آدم هایی بود که سرزنشش میکردند، الان که این داستان روایت میشه مخاطب نمیتونه خودشو جای شخصیت اصلی داستان بذاره. رفقا شما جای من نبودید که اونجه من تجربه کردم رو تجربه کنید. همچنین من قبول دارم که میتونم دوباره اون آدم سابق بشم. راستش هنوز اندکی امیدوارم و برای همین اینجام تا گفت و گو با شما باعث حال خوبم بشه.
    اما دوستانِ من، بودن جای من، کار سختیه. اینکه لیستِ نتونستن هات، هر روز زیاد تر و زیاد تر بشه، از عوض کردن لامپ سوخته خونه تا بنزین زدن تا دوختن دکمه شلوارت تا پاک کردن رد های چسب از روی ناخنت، از خوندن حتی یک صفحه کتاب داستان تا انجام دادن ساده ترین پروژه تدوین دنیا، از گم کردن آدرس خونه تا گم کردن خودت توی آینه، همه اتفاقات ریز و درشتی که می افتاد و من فقط توی همه اونها نمیتونستم. من نتونستم پدر و مادرم رو از خودم راضی کنم. اونا فرشته ها و قهرمانان زندگی منن. من نتونستم همسرم رو خوشبخت کنم. اون همه چیز منه و تنها دلیل بودنم.
    من الان هم دلیل برای زندگی دارم. و اون عزیزانم هستن. همونهایی که توی هر شبِ کودکیم کابوسِ از دست دادنشون رو میدیدم. بشدت وابسته بهشونم و نمیخوام از دستشون بدم. میخوام خوشحالشون کنم. خوشحالی و خوشبختی اونها هدف منه.








    _______________________________________________


    پی نوشت 1: اونا اعتقاد داشتند کتاب خوندن های من، فیلم تدوین کردن هام، گاهی بازی های کامپیوتری، و حتی احساسم به اون دختر دلیل افت نمرات درسیمه. پس مدام منو مقایسه میکردن و میگفتن نباید اینجوری باشی، سیم کامپیوتر رو جمع میکردن و سر من با هم دعوا میکردن و کتاب خوندن های من و تدوین کردن هام رو سرزنش میکردن. و واقعا منو ناراحت و عصبی میکردن! چون نه تنها من معتقد بودم دارم کارهای مفید انجام میدم بلکه از اون ها انتظار تشویق شدن داشتم. اما اونها تمام فکر و ذکر و تمام دیالوگ هاشون با من و تمام هدفشون و انگار اصلا توی خونشون به جای گلبول های سفید و قرمز، درس بود و درس بود و درس...و این منو به از درس هم فراری میداد!

    پی نوشت 2: مثلا پدرم مخالفتی میکرد. یا مادرم حرفی بر خلاف میلم میزد. یا با همسرم بر سر یک اتفاق، اختلاف نظر داشتیم. مثلا وقتی بیرون میرفت در حالیکه آرایش کرده بود. یا وقتی که جواب پیام های من رو دیرتر میداد و منو بشدت نگران میکرد. یا وقتی مدام شکایت میکرد و میگفت این رابطه ختم به خیر نمیشه. یا ازون طرف وقتی با پدرم بر سر ازدواجم دعوامون میشد و پدرم از عصبانیت خودش رو میزد! خلاصه تک تک این اتفاقات این جوری.

    پی نوشت 3: وقتی میگم نتونستم یعنی تمرکزم سر کلاس رو از دست دادم. توانم برای افزایش مهارت و مطالعه م رو از دست دادم. کلاس هام شور و جوشش قبلی رو از دست داد و مخاطبین کمتر شد و البته باز فشارهای پدر و مادر و سرزنش های بدون پایان شون منو وادار کرد تدریس رو هم رها کنم.

  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2021
    شماره عضویت
    46138
    نوشته ها
    82
    تشکـر
    10
    تشکر شده 35 بار در 27 پست
    میزان امتیاز
    4

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    به نام خدا


    سلام مجدد
    هنوز وقت نکردم قسمت دوم رو بخونم فقط در جواب متن بالا بگم که من اتفاقا حوصله نوشتن دارم ولی توانایی دسته بندی نوشته هام رو ندارم برای بعید میدونم بتونم اون منظوری رو که می خوام برسونم
    از لحاظ مالی هم که گفتید نمیتونید برید مشاوره برید پیش یکی از فرمانده ها تا راهنماییتون کنه (منظورم گرفتن آدرش مشاوره)، چون بعضی از ارگان ها یا پادگان ها مشاور خودشونم دارن

    یا علی

  11. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    خب مثل اینکه امید بستن من به این فروم، و به یک مشاوره گروهی و نظرسنجی جمعی راجع به خودم، اشتباه بود. این رو هم باید به لیست نتونستن هام اضافه کنم.
    کاش واقعا چنین جایی وجود داشت...کاش میتونستم همه مردم دنیا رو با داستان غم انگیز زندگی خودم آشنا کنم.

    بگذریم...
    نمیخوام حرف های غم انگیز بزنم.
    اینجام تا به برخی دیگر از صفات شخصیتی خودم بپردازم.

    من آخر فیلم ها و انیمیشن ها گریه میکنم.
    اما این گریه به خاطر صحنه های احساسی یا مرگ قهرمانان فیلم یا بخاطر سوگواری برای پایان بد داستان نیست.
    اتفاقا من بیشتر در پایان های خوش هست که گریه میکنم. دلیلشم الان بهتون میگم.

    من توی فیلم ها، سعادت و خوشبختی رو جستجو میکنم، و چون خودم ندارمش، در حسرت رسیدن بهش گریه میکنم.
    من فیلم ها رو میبینم و آسایش و حوشبختی و صلحی که در آخر داستان بهش میرسن و «تا ابد در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند» رو با تمام وجود درک و طلب میکنم،
    و چون خودم گمشده ای دارم، از کودکی، بهتون بگم که این گریه از زمان دبستانم بوده و این احساس از 11-12 سالگی با من بوده، پس میتونم بگم از همون زمان دنبال این گمشده میگشتم،
    و این رو در آخر فیلم ها با پایان خوش پیدا میکنم، به هم رسیدن، آرامش ابدی، همه چیز سر جای خودش، نجابت، شجاعت، قهرمانی، اعتماد به نفس و اعتقاد راسخ، زبانزد بودن، تشکیل زندگی و بزرگ کردن بجه ها،
    چرا من نباید این ها رو داشته باشم؟ چرا من نباید اونی باشم که همه چیزش راست و ریسه؟ چرا من نباید اونی باشم که خوشبخته و باعثِ خوشبختیِ عزیزانشه؟
    چرا من نباید اونی باشم که بقیه حسرت زندگیشو بخورن؟ چرا من نباید اونی باشم که از پس همه مشکلات برمیاد؟ چرا من نباید اونی باشم که قهرمان زندگی خودش و همسرشه؟
    چرا من نباید بچه داشته باشم؟ چرا من نباید با اعتماد به نفس باشم؟ چرا من نباید الان یه مهندس درجه یک باشم؟ چرا من نباید اپلای کنم و برم خارج؟ چرا همیشه منم که بدبختیا و غم های دنیا رو جذب میکنم؟؟

    اینه که منو آخر فیلم ها به گریه میندازه...


    یک چیز دیگه که خیلی برام مهمه اینه که مردم برام دلسوزی کنن. مردم منو بفهمن. مردم بدونن من چه غم هایی دارم و براشون مهم باشم.
    تمام دغدغه و مشغولیت های این روزهای من پیدا کردن راه های جدیدیه که بتونم غم ها و حرف های دلم رو با دیگران به اشتراک بذارم. پیدا کردن آدم های جدید،
    زود اعتماد میکنم بهشون و میگم من فلان مشکل رو دارم و بعدش امیدوار، منتظر میمونم تا شاید راه نجاتی رو پیش پام بذارن اما میبینم که اصلا براشون مهم نبوده، پس افسرده میشم.
    اما باز ادامه میدم...دوست دارم پدر و مادرم بدونن من قرص مصرف میکنم و پیش روانپزشک رفتم. بارها خواستم با خبرشون کنم، اما خوشبختانه تونستم فعلا خودمو کنترل کنم.
    من رازهامو برای همه برملا میکنم و واقعا یکی از آرزوهای الانِ من اینه که تمام مشاوران دنیا این متن های من رو بخونن و بهشون جواب بدن، بعبارتی دوست دارم مهم باشم.
    من دوست دارم مرکز توجه باشم، یه عقده بزرگ دارم و اون شهرته. من دوست دارم آدما در مورد من صحبت کنن، دوست دارم بدونم در مورد من چی میگم.
    بارها و بارها شده نشستم و تصورات عمیقی از اینکه تک تک آدم هایی که باهاشون در ارتباطم در موردم چه نظری دارن، کردم.
    بارها شده از سربازانی که توی اتاق فرمانده مون بودن پرسیدم امروزدر مورد من چیزی نگفت؟ بعد از اینکه من از اتاق رفتم بیرون چیزی در موردم نگفت؟
    بارها شده از همسرم پرسیدم مادرت توی تلفن در مورد من چیزی نگفت؟ اون روز سر نهار که من بلند شدم رفتم پدرت در مورد من چیزی نگفت؟
    فقط خوشم میاد. خوشم میاد همه در مورد من حرف بزنن و ازم تعریف کنن چون بنظرم من سزاوار این هستم که همه مردم دنیا منو بشناسن و در موردم حرف بزنن.


    یک صفت دیگه که دارم، یه وسواس عجیبیه در این مورد که تمام کارها باید بی نقص، دقیق مثل ساعت، با دقت بسیار بالا و به نحوی که من میخوام انجام بشه.
    اگر همسرم زیر گاز رو زودتر خاموش کنه، عصبانی میشم که چرا این کارو کردی؟ گند زدی به غذا! اما اون میگه چرا اینقدر سخت میگیری؟ شیوه غذا پختن من اینجوریه.
    اما من دوست دارم تمام کارها به شیوه ای که من دوست دارم انجام بشه. اگر بناست دیوار خونه رو رنگ بزنم،
    اونقدر مقدمه چینی میکنم و در موردش مطلب میخونم و تحقیق میکنم تا بهترین نقاش شهر رو بیارم خونه که همسرم خسته میشه و میگه ولش کن بیا خودمون رنگش کنیم.
    همیشه مقدمع چینی های من برای انجام کارها بسیار زیاد و مفصل و افراطی بوده. گرچه کار نهایتا بار هم اونطوری که من میخواستم انجام نشده.
    بعد از خرید چند گل برای خانه، ساعت ها وقت میذاشتم و در پیج های متعدد نگهداری گل و گروه های تخصصی عضو شده بودم و میخواستم حتی پول بدم و یه کلاس تخصصی
    در مورد نگهداری گیاهان آپارتمانی برم. اما بعد از چند ماه و با مشاهده زرد شدن گیاهان کاملا انگیزه مو از دست دادم، از تمام گروه ها بیرون اومدم و به همسرم گفتم
    من دیگه با گل ها کاری ندارم، حتی اگر ببینم همه شون دارن از بی آبی خشک میشن برام مهم نیست و بهشون آب نمیدم.
    این صفت هم برای من و هم برای همسرم آزار دهنده ست. خیلی سعی کردم روی خودم کار کنم اما نشده...همین صفت یکی از دلایل افسردگی، اعتماد به نفس پایین و نشدن هامه.

  12. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,487 بار در 1,290 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    ببینید شما ویژگی شخصیت افراد مهر طلب رو دارید ( تو اینترنت در مورد این تیپ شخصیت ها به طور مفصل توضیح داده شده).
    من احساس میکنم که شما رسالت و هدف زندگیتون رو همون شهرت و تایید دیگران گذاشتید. فلان کارو میکنم که فردا معروف بشم مامان بابام تعریفم کنن ، همسرم بهم افتخار کنه .
    میدونید چرا اینقدر خسته اید؟ چون براوردن کردن درخواست های دیگران تمومی نداره و همه از شما انتظار دارن که به بهترین شکل ممکن خودتونو نشون بدین و مثل یک سوپرمن باشید. و دقیقا شما هم هدف زندگیتون رو همین گذاشتید.
    خب پس هدف چیه ؟ چی باعث میشه که ادم هایی در اوج موفقیت خودکشی میکنند و یکسری افراد با داشتن یه زندگی ساده و معمولی احساس خوشبختی میکنن. ( گول این فیلم هایی که ثروت و پول رو عامل خوشبختی میدونن نخورید چون این ها فقط تبلیغات برای ایجاد احساس بدبختی و بی انگیزه کردن افراد هست وگرنه اگر به این چیزا بود الان بیل گیتس با اون همه ثروت و موفقیت با افرادی که در کار قاچاق انسان هستن دوست نمیشد و به همسرش خیانت نمیکرد و طلاق نمیگرفت.
    گاهی اول بودن باعث شکست شما میشه و شما ازین موضوع باخبر نیستید. دوست دارید اول بشید ولی نمیدونید در اینده به خاطر همین اول بودن چه ضررهایی رو متحمل میشید. من خودم یادمه چقدر برای رتبه اول بودن در دانشگاه تلاش کردم شبانه روز جزوه مینوشتم و تنها به خاطر اینکه انسان متملق و چاپلوسی نبودم و موضوع پایان ناممو خودم انتخاب کردم و به حرف استادم گوش نکردم، منو رتبه اول نکردن و حتی تهدید به اخراجم کردم ولی به خاطر یه احساس درونی که خدا منو همینجوری که هستم قبول داره، اینکه رتبمو به خاطر تملق به دست نیوردم و این احساس که کارم درست بوده حتی با وجود اینکه به ظاهر شکست خوردم ولی این حس که مورد رضایت حضرت حق بوده برام کافی بود که باانگیزه بیشتر تلاش کنم و بعدش جوری مسیر برام هموار شد که هیچ کس باورش نمیشد. چرا که به خاطر رتبه اول نشدن وتحقیرها و تهدید های بعدش، توجه اساتید از من برداشته شد و مخفی بودم تونستم پیشرفت کنم . بله گاهی فکر میکنی یه اتفاقی میوفته به ضرر شماست اما هدف از این اتفاق این بوده که بامسیر درست تر و بهتری اشنا بشید. من خودم خیلی کارها رو دوست داشتم خلبانی، جهانگردی، پزشکی و... اما خب به هیچکدومش نرسیدم چرا که مطمنم اون مسیرها منو به رسالتم نمیرسوند. هر اتفاقی میوفته هر مسیری که باهاش اشنا میشید یه نشونس اینکه یه نفر که از همه بیشتر دوستون داره مواظبتونه و دلش نمیخوات وارد مسیری بشید که جز پشیمونی و سیاهی نتیجه ای نداره.
    اولین کاری که باید بکنید اینه که به دنبال رسالت زندگیتون باشید وگرنه اگر باز پیشرفت کنید و موفق بشید و پولدار بشید یه روز باز با این سوال میرسید که اینارو بدست اوردم به این جاها رسیدم خب که چه کی؟ و اون زمان دردش خیلی بیشتره اینکه احساس کنی چقدر تلاشاتون با هدف جلب توجه دیگران مسخره بوده . یا اینکه ممکنه با کوچکترین شکستی دوباره احساس بدبختی کنید درحالی که افرادی که رسالت خوبی در زندگی دارن میدونن که شکست یعنی پیروزی
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  13. کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29853
    نوشته ها
    160
    تشکـر
    50
    تشکر شده 64 بار در 53 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    خب مثل اینکه امید بستن من به این فروم، و به یک مشاوره گروهی و نظرسنجی جمعی راجع به خودم، اشتباه بود. این رو هم باید به لیست نتونستن هام اضافه کنم.
    کاش واقعا چنین جایی وجود داشت...کاش میتونستم همه مردم دنیا رو با داستان غم انگیز زندگی خودم آشنا کنم.

    بگذریم...
    نمیخوام حرف های غم انگیز بزنم.
    اینجام تا به برخی دیگر از صفات شخصیتی خودم بپردازم.

    من آخر فیلم ها و انیمیشن ها گریه میکنم.
    اما این گریه به خاطر صحنه های احساسی یا مرگ قهرمانان فیلم یا بخاطر سوگواری برای پایان بد داستان نیست.
    اتفاقا من بیشتر در پایان های خوش هست که گریه میکنم. دلیلشم الان بهتون میگم.

    من توی فیلم ها، سعادت و خوشبختی رو جستجو میکنم، و چون خودم ندارمش، در حسرت رسیدن بهش گریه میکنم.
    من فیلم ها رو میبینم و آسایش و حوشبختی و صلحی که در آخر داستان بهش میرسن و «تا ابد در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند» رو با تمام وجود درک و طلب میکنم،
    و چون خودم گمشده ای دارم، از کودکی، بهتون بگم که این گریه از زمان دبستانم بوده و این احساس از 11-12 سالگی با من بوده، پس میتونم بگم از همون زمان دنبال این گمشده میگشتم،

    من دیگه با گل ها کاری ندارم، حتی اگر ببینم همه شون دارن از بی آبی خشک میشن برام مهم نیست و بهشون آب نمیدم.
    این صفت هم برای من و هم برای همسرم آزار دهنده ست. خیلی سعی کردم روی خودم کار کنم اما نشده...همین صفت یکی از دلایل افسردگی، اعتماد به نفس پایین و نشدن هامه.
    درود

    ویژگیهای شخصیتی خودتان را بسیار خوب توضیح دادید. اینکه سربازی را تمام کردید نشان می دهد که هر کاری می توانید انجام بدهید ولی باید برخی از صفات اخلاقی را کنار بگذارید
    شما سن زیادی نداری بنابراین می توانی از همین زندگی خاکستر شده برخیزی

    به این دو پرسش من پاسخ بدهید:
    چه داروهای روانپزشکی مصرف می کنید یا پیشتر کردید
    پدر و مادر شما اهل کجا هستند ( از نظر قومی نه مکان تولد )

  15. کاربران زیر از خرد بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    ببینید شما ویژگی شخصیت افراد مهر طلب رو دارید ( تو اینترنت در مورد این تیپ شخصیت ها به طور مفصل توضیح داده شده).
    من احساس میکنم که شما رسالت و هدف زندگیتون رو همون شهرت و تایید دیگران گذاشتید. فلان کارو میکنم که فردا معروف بشم مامان بابام تعریفم کنن ، همسرم بهم افتخار کنه .
    میدونید چرا اینقدر خسته اید؟ چون براوردن کردن درخواست های دیگران تمومی نداره و همه از شما انتظار دارن که به بهترین شکل ممکن خودتونو نشون بدین و مثل یک سوپرمن باشید. و دقیقا شما هم هدف زندگیتون رو همین گذاشتید.
    خب پس هدف چیه ؟ چی باعث میشه که ادم هایی در اوج موفقیت خودکشی میکنند و یکسری افراد با داشتن یه زندگی ساده و معمولی احساس خوشبختی میکنن. ( گول این فیلم هایی که ثروت و پول رو عامل خوشبختی میدونن نخورید چون این ها فقط تبلیغات برای ایجاد احساس بدبختی و بی انگیزه کردن افراد هست وگرنه اگر به این چیزا بود الان بیل گیتس با اون همه ثروت و موفقیت با افرادی که در کار قاچاق انسان هستن دوست نمیشد و به همسرش خیانت نمیکرد و طلاق نمیگرفت.
    گاهی اول بودن باعث شکست شما میشه و شما ازین موضوع باخبر نیستید. دوست دارید اول بشید ولی نمیدونید در اینده به خاطر همین اول بودن چه ضررهایی رو متحمل میشید. من خودم یادمه چقدر برای رتبه اول بودن در دانشگاه تلاش کردم شبانه روز جزوه مینوشتم و تنها به خاطر اینکه انسان متملق و چاپلوسی نبودم و موضوع پایان ناممو خودم انتخاب کردم و به حرف استادم گوش نکردم، منو رتبه اول نکردن و حتی تهدید به اخراجم کردم ولی به خاطر یه احساس درونی که خدا منو همینجوری که هستم قبول داره، اینکه رتبمو به خاطر تملق به دست نیوردم و این احساس که کارم درست بوده حتی با وجود اینکه به ظاهر شکست خوردم ولی این حس که مورد رضایت حضرت حق بوده برام کافی بود که باانگیزه بیشتر تلاش کنم و بعدش جوری مسیر برام هموار شد که هیچ کس باورش نمیشد. چرا که به خاطر رتبه اول نشدن وتحقیرها و تهدید های بعدش، توجه اساتید از من برداشته شد و مخفی بودم تونستم پیشرفت کنم . بله گاهی فکر میکنی یه اتفاقی میوفته به ضرر شماست اما هدف از این اتفاق این بوده که بامسیر درست تر و بهتری اشنا بشید. من خودم خیلی کارها رو دوست داشتم خلبانی، جهانگردی، پزشکی و... اما خب به هیچکدومش نرسیدم چرا که مطمنم اون مسیرها منو به رسالتم نمیرسوند. هر اتفاقی میوفته هر مسیری که باهاش اشنا میشید یه نشونس اینکه یه نفر که از همه بیشتر دوستون داره مواظبتونه و دلش نمیخوات وارد مسیری بشید که جز پشیمونی و سیاهی نتیجه ای نداره.
    اولین کاری که باید بکنید اینه که به دنبال رسالت زندگیتون باشید وگرنه اگر باز پیشرفت کنید و موفق بشید و پولدار بشید یه روز باز با این سوال میرسید که اینارو بدست اوردم به این جاها رسیدم خب که چه کی؟ و اون زمان دردش خیلی بیشتره اینکه احساس کنی چقدر تلاشاتون با هدف جلب توجه دیگران مسخره بوده . یا اینکه ممکنه با کوچکترین شکستی دوباره احساس بدبختی کنید درحالی که افرادی که رسالت خوبی در زندگی دارن میدونن که شکست یعنی پیروزی
    سلام دوست من، ممنونم که با من گفت و گو میکنی.
    بله تشخیص شما درسته. من توی اینترنت هم سرچ کردم و دیدم علائمش رو دارم. یه تست هم دادم که در جواب بهم گفت:
    امتیاز 16 تا 24: اگر امتیاز شما در این حد قرار دارد، بیمارى راضى كردن دیگران در شما بسیار جدى است. احتمالا پیشاپیش مى دانید كه این بیمارى روى سلامت احساسى و جسمانى و كیفیت رابطه شما با دیگران تاثیر سوء برجاى مى گذارد. اما شدت پریشانى شما مى تواند انگیزه قدرتمندى باشد تا از آن در برنامه بهبود خود استفاده كنید. شما براى درمان خود و درمان بیمارى كه تمام وجود شما را فراگرفته است، باید تلاش كنید. . .
    سایر تست ها و شخصیت ها رو هم نگاه کردم. شاید بتونم بگم کمی هم اختلال شخصیت وابسته دارم. چون وقتایی که همسرم نیست بشدت عصبی و خرابم. خیلی زیاد به ایشون وابسته هستم البته نه اینکه کارهای روزمره و تصمیماتم معطل به حضور ایشون باشه، نه. من فقط از نبودنشون افسرده میشم و فکر میکنم دنیا به آخر رسیده و الان که 2 سال از زندگی مشترکمون میگذره، ظهر ها که از محل کار یا خدمت به خونه میام، با شتاب رانندگی میکنم و عجله دارم به خونه برسم چون واقعا احساس میکنم به ایشون نیاز دارم. مدام به ایشون میگم باید باشی تا مواظبم باشی، اگر تو نباشی من نمیتونم از خودم مراقبت کنم. اگر تو نباشی من چه دلیلی داره که حالم خوب باشه؟ من همچنین از تنها بودن متنفرم و اگر تمام نوشته های من رو از ابتدای تاپیک خونده باشید احتمالا متوجه شدید که پس از پایان ماجرای اولین عاشقی من و ضربه ای که ازش خوردم بلافاصله وارد رابطه عاشقانه با نفر دومی (همسر فعلیم) شدم.
    بخوام در این رابطه چند شاخصه رو بیان کنم باید بگم:
    - ترس شدید از ترک شدن و احساس ویرانی یا ناتوانی در پایان روابط عاطفی.
    - بدبینی و کمبود اعتمادبه‌نفس، از جمله اعتقاد به عدم توانایی مراقبت از خود
    - عدم توانایی در شروع پروژه‌ها یا کارها به‌دلیل کمبود اعتمادبه‌نفس
    - مشکل داشتن با تنها بودن

    پس تا الان به چند اختلال در خودم پی بردم:
    - اختلال مهرطلبی
    - اختلال شخصیت وابسته
    - اختلال تمرکز حواس
    - اختلال افسردگی
    - اختلال شخصیت وسواسی
    - افکار منفی (نمیدونم افکار منفی م اونجوری که از کودکیم توضیح دادم میتونه یه جور بیماری و اختلال باشه یا نه)

    دوست من،
    آیا شما از ابتدای تاپیک رو مطالعه کردید؟
    آیا به من حق نمیدید، با اون همه نبوغ، با اون همه خرج و تشویق و مهربانی های پدرم، بخوام تا حداقل خواسته ایشون که برآورده کردنش برای من مثل آب خوردن بود، و اون تحصیلات عالی با رتبه خوب بود، رو محقق کنم؟
    آیا به من حق نمیدید بچه ای که در کودکی و در مدرسه در کانون توجه بوده، همه بخاطر استعدادها و اخلاق و البته وجهه خانواده ش بهش توجه می کردند، وقتی وارد دورانی میشه که یکدفعه از شدت توجهات کم میشه، دچار کمبود و افسردگی بشه؟
    آیا به من حق نمیدید، وقتی همسرم در خونه و کنار من مدام مغموم و ناراحته، چیزی میخواد که نمیتونم براش برآورده کنم، اونوقت من همه هدف و تلاشم رو خوشحالی ایشون قرار بدم؟
    یعنی شما بابت اینکه من هدف زندگیم رو خوشبختی همسرم و رضایت پدر و مادر از خودم قرار دادم، من رو ملامت میکنید؟ یعنی اگر من اینها رو کنار بگذارم و فقط به خودم فکر کنم یک آدم موفقم؟
    اصلا چطور میشه یک آدم، تمام خوبی ها و محبت هایی که یک عده از عزیزانش طی زندگیش نثارش کردند رو فراموش کنه و جهت برآورده کردن خواسته های اونها و جلب رضایتشون تلاش نکنه؟
    شما میگید من دنبال رسالت زندگیم باشم، اوکی، من تونستم با خودم کنار بیام، تمام دوستانم که از من بالاترن رو ندیده بگیرم و با حسرت اینکه چه موقعیت هایی رو از دست دادم و چه استعداد ها و توانایی هام رو نابود کردم، مقابله کردم. نباید رسالت زندگیم رو خوشبختی و رفاه همسرم و رضایت پدر و مادرم قرار بدم؟
    اصلا چطوری باید دنبال رسالت زندگی م باشم! این چیزیه که من اخیرا اصلا نمیتونم راجع بهش فکر کنم. واقعا جز خانواده و خوشحالی شون من هیچ رسالت دیگه ای در خودم نمیبینم. هیچ هدفی و هیچ ارزشی رو واقعا نمیتونم برشمارم. بارها اخیرا شده کاغذ برداشتم و به همه اون علائق گذشته م و همه اون کارهایی که زمانی جزو اهدافم بودند فکر کردم اما الان هیچ علاقه ای به هیچکدوم ندارم.
    حتی اخیرا پدرم میگه بیا توی اداره خودم مشغول به کار شو. از همین فردا بیا. بیا تا استخدامت کنم. موقعیت بی نظیریه نه؟ اما من نمیخوام برم. چون میدونم کاری بلد نیستم و توانایی هام از بین رفته و میترسم برم اونجا و بعد از چند روز ناامید و افسرده بشم و آبروی خودم و پدرم رو ببرم و حتی شاید خودشون عذرم رو بخوان!!

    منتظر پاسخ شما هستم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط خرد نمایش پست ها
    درود

    ویژگیهای شخصیتی خودتان را بسیار خوب توضیح دادید. اینکه سربازی را تمام کردید نشان می دهد که هر کاری می توانید انجام بدهید ولی باید برخی از صفات اخلاقی را کنار بگذارید
    شما سن زیادی نداری بنابراین می توانی از همین زندگی خاکستر شده برخیزی

    به این دو پرسش من پاسخ بدهید:
    چه داروهای روانپزشکی مصرف می کنید یا پیشتر کردید
    پدر و مادر شما اهل کجا هستند ( از نظر قومی نه مکان تولد )
    سلام دوست من، ممنون ازینکه اینجایی تا به من کمک کنی.
    البته 30 سال یعنی تا حدودی نصف عمر طرف، اگر در نظر بگیریم که 60 سالگی میتونه سن بروز درد ها و مشکلات قلبی و اینا باشه!

    اما در هر صورت:
    داروهایی که 10 روزه شروع کردم: ولبان و اکس کاربازپین
    پدر و مادرم: اهل خراسان، بومی منطقه، از ابتدا ساکن شهر، قومیتشون فارس و ایرانی، بشدت مذهبی... امیدوارم پاسخ شما رو داده باشم.

  17. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,487 بار در 1,290 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    سلام دوست من، ممنونم که با من گفت و گو میکنی.
    بله تشخیص شما درسته. من توی اینترنت هم سرچ کردم و دیدم علائمش رو دارم. یه تست هم دادم که در جواب بهم گفت:

    سایر تست ها و شخصیت ها رو هم نگاه کردم. شاید بتونم بگم کمی هم اختلال شخصیت وابسته دارم. چون وقتایی که همسرم نیست بشدت عصبی و خرابم. خیلی زیاد به ایشون وابسته هستم البته نه اینکه کارهای روزمره و تصمیماتم معطل به حضور ایشون باشه، نه. من فقط از نبودنشون افسرده میشم و فکر میکنم دنیا به آخر رسیده و الان که 2 سال از زندگی مشترکمون میگذره، ظهر ها که از محل کار یا خدمت به خونه میام، با شتاب رانندگی میکنم و عجله دارم به خونه برسم چون واقعا احساس میکنم به ایشون نیاز دارم. مدام به ایشون میگم باید باشی تا مواظبم باشی، اگر تو نباشی من نمیتونم از خودم مراقبت کنم. اگر تو نباشی من چه دلیلی داره که حالم خوب باشه؟ من همچنین از تنها بودن متنفرم و اگر تمام نوشته های من رو از ابتدای تاپیک خونده باشید احتمالا متوجه شدید که پس از پایان ماجرای اولین عاشقی من و ضربه ای که ازش خوردم بلافاصله وارد رابطه عاشقانه با نفر دومی (همسر فعلیم) شدم.
    بخوام در این رابطه چند شاخصه رو بیان کنم باید بگم:
    - ترس شدید از ترک شدن و احساس ویرانی یا ناتوانی در پایان روابط عاطفی.
    - بدبینی و کمبود اعتمادبه‌نفس، از جمله اعتقاد به عدم توانایی مراقبت از خود
    - عدم توانایی در شروع پروژه‌ها یا کارها به‌دلیل کمبود اعتمادبه‌نفس
    - مشکل داشتن با تنها بودن

    پس تا الان به چند اختلال در خودم پی بردم:
    - اختلال مهرطلبی
    - اختلال شخصیت وابسته
    - اختلال تمرکز حواس
    - اختلال افسردگی
    - اختلال شخصیت وسواسی
    - افکار منفی (نمیدونم افکار منفی م اونجوری که از کودکیم توضیح دادم میتونه یه جور بیماری و اختلال باشه یا نه)

    دوست من،
    آیا شما از ابتدای تاپیک رو مطالعه کردید؟
    آیا به من حق نمیدید، با اون همه نبوغ، با اون همه خرج و تشویق و مهربانی های پدرم، بخوام تا حداقل خواسته ایشون که برآورده کردنش برای من مثل آب خوردن بود، و اون تحصیلات عالی با رتبه خوب بود، رو محقق کنم؟
    آیا به من حق نمیدید بچه ای که در کودکی و در مدرسه در کانون توجه بوده، همه بخاطر استعدادها و اخلاق و البته وجهه خانواده ش بهش توجه می کردند، وقتی وارد دورانی میشه که یکدفعه از شدت توجهات کم میشه، دچار کمبود و افسردگی بشه؟
    آیا به من حق نمیدید، وقتی همسرم در خونه و کنار من مدام مغموم و ناراحته، چیزی میخواد که نمیتونم براش برآورده کنم، اونوقت من همه هدف و تلاشم رو خوشحالی ایشون قرار بدم؟
    یعنی شما بابت اینکه من هدف زندگیم رو خوشبختی همسرم و رضایت پدر و مادر از خودم قرار دادم، من رو ملامت میکنید؟ یعنی اگر من اینها رو کنار بگذارم و فقط به خودم فکر کنم یک آدم موفقم؟
    اصلا چطور میشه یک آدم، تمام خوبی ها و محبت هایی که یک عده از عزیزانش طی زندگیش نثارش کردند رو فراموش کنه و جهت برآورده کردن خواسته های اونها و جلب رضایتشون تلاش نکنه؟
    شما میگید من دنبال رسالت زندگیم باشم، اوکی، من تونستم با خودم کنار بیام، تمام دوستانم که از من بالاترن رو ندیده بگیرم و با حسرت اینکه چه موقعیت هایی رو از دست دادم و چه استعداد ها و توانایی هام رو نابود کردم، مقابله کردم. نباید رسالت زندگیم رو خوشبختی و رفاه همسرم و رضایت پدر و مادرم قرار بدم؟
    اصلا چطوری باید دنبال رسالت زندگی م باشم! این چیزیه که من اخیرا اصلا نمیتونم راجع بهش فکر کنم. واقعا جز خانواده و خوشحالی شون من هیچ رسالت دیگه ای در خودم نمیبینم. هیچ هدفی و هیچ ارزشی رو واقعا نمیتونم برشمارم. بارها اخیرا شده کاغذ برداشتم و به همه اون علائق گذشته م و همه اون کارهایی که زمانی جزو اهدافم بودند فکر کردم اما الان هیچ علاقه ای به هیچکدوم ندارم.
    حتی اخیرا پدرم میگه بیا توی اداره خودم مشغول به کار شو. از همین فردا بیا. بیا تا استخدامت کنم. موقعیت بی نظیریه نه؟ اما من نمیخوام برم. چون میدونم کاری بلد نیستم و توانایی هام از بین رفته و میترسم برم اونجا و بعد از چند روز ناامید و افسرده بشم و آبروی خودم و پدرم رو ببرم و حتی شاید خودشون عذرم رو بخوان!!

    منتظر پاسخ شما هستم.



    .
    ببینید تعیین کردن رسالت زندگی یعنی اینکه هیچ عاملی هیچ چیزی، نیرو و انگیزه شمارو در رسیدن به اون هدف کم نمیکنه و هر چه در توان دارید مایه میزارید تا بتونید به اون هدف برسید. دیگه این حرف های نمیتونم و نمیخوامو ، دوست ندارمو تواناییشو ندارم و سخته و این حرفا هم از دیکشنری ذهنتون خط میخوره . مثلا دیدید موقعی که میخواسین رانندگی یاد بگیرید همه ی وجودتون خواستن بود و اصلا یه لحظم هم به قسمت های بد و سخت ماجرا هم فکر نمیکردید. به هر طریقی بود یادش گرفتید و ازش لذت میبرید حتی قسمت هایی که ماشینتون خراش بر داشت و ... هم باعث نمیشه احساس شکست کنید و با خودتون میگفتین خب این یه بخشی از پروسه ی یادگیریه و این ماشین وسیلس و قرار نیست من غصشو بخورم .
    خب اگر شما میگید رسالت و هدف زندگی من، خوشبختی همسرم و رضایت پدرو مادرم هست که این خیلی خوبه ولی چرا اینقدر برای انجامش احساس ضعف میکنید و شور و اشتیاقی ندارید به حدی که همیشه خسته هستید و خودتونو رها کردید؟ دلیلش اینه که روحیه شما بی نهایت طلبه و برای کارهای مقدس افریده شدید و که تمام هدف های دیگه رو در برمیگیره . هدفی که نه تنها خوشبختی همسرتون و رضایت پدرو مادرتون رو در بر داره بلکه تمام مردم دنیا و از همه مهمتر شادی و رضایت شما هم باید در بر بیگیره. بله زمانی ما میتونیم همیشه حرکت کنیم و متوقف نشیم که احساس کنیم وجودمون برای همه ی مردم دنیا مفید و خوب بوده حتی اگر نتونیم به قله برسیم ولی همین که تلاشی که کردیم خودش مارو راضی میکنه. من خودم شخصا رسالت زندگی خودمو رضایت خدا گذاشتم و زمانی خدا از من راضی خواهد بود که در خدمت رسانی و محبت و احترام به دیگران کم نزارم که این انرژی مثبتش اول خودم و خانوادم و تمام بشریت بر میگیرده. ببینید کسی که هدفش رضایت خداست وقتی کاری انجام میده دیگه منتظر تایید و پاسخ از جانب دیگران نیست و دیگه منتظر تشویق و... نیست. به دنبال جلب توجه و راضی کردن همه به هر طریق خوب و بد نیست.
    مثلا پدر شما بهتون میگه برو فلان زباله رو بزار تو کوچه و شما اینکارو انجام میدین ناگهان کیسه زباله پاره و میشه و تمام اشغالا میریزه کف حیاط ، پدر شما شروع میکنه به فحش دادن که ای پسر بی عرضه و فلان وچنان درحالی که شما قلبا خودتون میدونید که تمام تلاشتونو کردید و از بد بیاری و اتفاقی و یا شاید حواس پرتی این اتفاق افتاده، اگر شما هدفتون رضایت خدا باشه دیگه میدونید خدا از قلبتون باخبر و با حرف پدرتون سرخورده نمیشید و به دل نمیگیرید و حتی به خودتونم افتخار میکنید گرچه پدرتون متوجه نشده باشه، مهم اینه که قلبا به خودتون ایمان دارید ولی اگر حرف دیگران مهم باشه به حدی که دیگه باورتون میشه که خیلی بیعرضه اید و حس عذاب وجدان و سرزنش درشما ایجاد میشه و احساس سرخوردگی به شما دست میده.
    پس میدونیم که اعتدال در هر کاری لازمه. چرا که ما سه حق بر گردن داریم : حق الله، حق الناس و حق النفس.و رسیدگی به هر سه حق باعث اعتدال میشه . بله روزی همین جسم شما شاکی میشه که چرا حقشو نادیده کرفتید. مثلا افرادی از خواب شبشون میگذرن که مثلا سه شیفت کار کنن تا مثلا رفاه خانواده رو تامین کنن ولی همین فشار زیاد به بدن اسیب میزنه و در اینده بداخلاقی ها و نفرت های بعدی رو به دنبال داره .
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  18. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    ببینید تعیین کردن رسالت زندگی یعنی اینکه هیچ عاملی هیچ چیزی، نیرو و انگیزه شمارو در رسیدن به اون هدف کم نمیکنه و هر چه در توان دارید مایه میزارید تا بتونید به اون هدف برسید. دیگه این حرف های نمیتونم... شبشون میگذرن که مثلا سه شیفت کار کنن تا مثلا رفاه خانواده رو تامین کنن ولی همین فشار زیاد به بدن اسیب میزنه و در اینده بداخلاقی ها و نفرت های بعدی رو به دنبال داره .

    خب من باید بگم که چیزی که شما میگی رو بیشتر نوعی شعار میبینم. نه اینکه شما بهش نرسیده باشی اتفاقا بنظرم خیلی از افراد از جمله نزدیکان خودم به این مفهوم رسیدن و دارن بهره های کافی (یعنی خوشبختی و آرامش و اطمینان خاطر و سعادت و غیره رو که ثمره ایمانشون به خدا هست) رو میبرن، اما من مشکلم اینه که من 30 سالمه! 15 سالگی به سن تکلیف رسیدم! 15 سال همه توجهم خدا بوده و تلاش کردم بهش برسم و همیشه محصوصا در برخورد با مردم سعی کردم اول رضایت خدا مطرح باشه بعد رضایت خودم. رضایت پدر و مادر و همسرم رو هم در سایه رضایت خدا طلب کردم. در روابط اجتماعی م از خودم برای دیگران مایه گذاشتم. در کارم و حتی خدمتم، اگر 1 دقیقه هم دیر کردم (چون ارشد گردان بودم) برای خودم لحاظ کردم در حالیکه میدونستم سربازان متخلفی هستن که تا نیم ساعت هم دیر میان اما براشون رد نمیشه. میدونستم چقدر از مرخصی های استعلاجی، تمارض و یا جعل نتایج آزمایشگاهی هست اما من توی کل خدمت فقط 5 روز مرخصی استعلاجی رفتم اونم چون واقعا حالم بد بوده! خلاصه ش کنم من اهل دزدی نبودم، همیشه از خودم و راحتی م برای رضایت بقیه زدم چون رضایت خلق خدا رو در سایه رضایت خدا دیدم. اونوقت دیدم دقیقا همونهایی که دزدی کردن، همونهایی که به من پشت پا زدن، همونهایی که من بهشون لطف کردم اما اونها برای من در حفاظت یگان پرونده درست کردند، پشت سرم دروغ گفتند و باعث شدند من تبعید بشم، تک تک مردم و آدمایی که براشون دل سوزوندم (جز خانواده) منو تنها گذاشتند و رفتند و از قضا اغلبشون به موفقیت های بالایی رسیدن! نگاه میکنم میبینم اغلبشون به اون چیزی که میخواستن رسیدن. به آرامش، به موقعیت شغلی، به پول و رفاه، به فرزند، به همه چیزایی که من در طلبش بودم....
    سوال برام پیش اومد که خدایا، این من نبودم که همیشه رضایت تو مد نظرم بود؟ اینه مزدم؟ اینه که من الان از شدت افسردگی باید قرص مصرف کنم؟ اینه که من الان هیچ کاری نمیتونم انجام بدم؟
    خدایا! دیدی که من چقدر در شناخت تو و رسیدن به تو و جلب نظر تو مصر بودم. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا شیرینی ایمانم رو بهم نچشوندی؟ خدایا چرا منو از خودت سرد کردی؟ چرا از نمازام لذت نمیبرم؟ چرا اصلا ترک کردم؟
    چرا من جزو اونایی نبودم که رفتند خط و شهید شدند؟ چرا من مثل اونایی نبودم که نابغه شدند؟ چرا من مثل اونایی نشدم که پیش همسر و پدر و مادرشون رو سفیدن؟ چرا من الان اون آرامش رو ندارم؟
    تلاش کردن های منو دیدی و مزدم رو ندادی؟؟
    شاید نیاز باشه این فایل رو یک بار دیگه بذارم:

    پس برای من الان این یک شعاره. شما میگی هدفت رضایت خدا باشه تا احساس سرخوردگی پیدا نکنی. من بهت میگم که سالهای سال هدفم رضایت خدا بود اونوقت نه تنها سرخورده و افسرده شدم بلکه پیش خودم و پیش همسر و پدر و مادرم بدهکار شدم. شدم یه آدم ناتوان که از انجام ساده ترین فعالیت های روزانه ش بازمونده و از زندگی ناامیده و با خودش میگه کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم.
    فايل هاي پيوست شده فايل هاي پيوست شده
    ویرایش توسط MohsenPSY : 11-23-2021 در ساعت 10:44 AM

  19. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2019
    شماره عضویت
    40068
    نوشته ها
    189
    تشکـر
    14
    تشکر شده 58 بار در 50 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    دوست عزیز سلام
    راستش من براثر سال‌ها کار با دیگران، اگر بخواهم تحلیلی کنم، با عرض معذرت، در این مطالب نبوغی نمی‌بینم. اینکه فرمودید نایغه‌ای که رو به تباهی است یعنی چه؟ الآن با هر کس گفتگو کنید چنین فعالیت‌هایی در کارنامه خود دارد.
    شما قبل از هر چیز باید علاقه و استعداد خود را بیابید و سپس در آن زمینه با تمرکز و پشتکار و اشتیاق پیش بروید.
    امیدوارم موفق شوید.

  20. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47431
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    1
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    سلام پسر خوب

    خوبی؟
    من یکم مریضم برا همین نمیتونم انلاین شم شدیدا سرماخوردگی گرفتم بهتر شم میام تکمیل میکنم حتما.

  21. کاربران زیر از hamid70e بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29853
    نوشته ها
    160
    تشکـر
    50
    تشکر شده 64 بار در 53 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    سلام دوست من، ممنونم که با من گفت و گو میکنی.
    بله تشخیص شما درسته. من توی اینترنت هم سرچ کردم و دیدم علائمش رو دارم. یه تست هم دادم که در جواب بهم گفت:



    اما در هر صورت:
    داروهایی که 10 روزه شروع کردم: ولبان و اکس کاربازپین
    پدر و مادرم: اهل خراسان، بومی منطقه، از ابتدا ساکن شهر، قومیتشون فارس و ایرانی، بشدت مذهبی... امیدوارم پاسخ شما رو داده باشم.
    درود به فونیکس

    اصلی ترین مشکلات شما که اول باید حل شوند افسردگی و نداشتن درآمد مالی است
    این دارو هایی که به شما داده زندگی شما را بسیار بدتر خواهد کرد
    باید با داروی مناسب جایگزین شوند

  23. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط خرد نمایش پست ها
    درود به فونیکس

    اصلی ترین مشکلات شما که اول باید حل شوند افسردگی و نداشتن درآمد مالی است
    این دارو هایی که به شما داده زندگی شما را بسیار بدتر خواهد کرد
    باید با داروی مناسب جایگزین شوند
    سلام و درود
    یکم بیشتر میشه توضیح بدید؟
    منظور شما از اینکه با داروی مناسب جایگزین شود چی هست؟
    من الان دو سه روزی هست یک مقداری حس میکنم بهتر هستم و اون شاخصه هایی که از افسردگی داشتم بعضیاشون کاهش داشته.

  24. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29853
    نوشته ها
    160
    تشکـر
    50
    تشکر شده 64 بار در 53 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    سلام و درود
    یکم بیشتر میشه توضیح بدید؟
    منظور شما از اینکه با داروی مناسب جایگزین شود چی هست؟
    من الان دو سه روزی هست یک مقداری حس میکنم بهتر هستم و اون شاخصه هایی که از افسردگی داشتم بعضیاشون کاهش داشته.
    داروهایی که به شما داده عوارض جانبی بیشتری دارد نسبت به برخی از دارو ها

    ولی اگر شما این عوارض را نداشتید و راضی هستید می توانید به مصرف همین داروها ادامه بدهید.

  25. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2021
    شماره عضویت
    47471
    نوشته ها
    175
    تشکـر
    1
    تشکر شده 29 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    3

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    خدا میتونه مشکلتو حل کنه نه هوش و توانایی هات و نه روانشناس یا هرکی که تو این کار استاد
    کل دنیا هم جمع شن نمیتونن کاری کنن تو دچار خودبزرگ بینی شدی تا جایی پیش رفتی که فکر کردی میتونی بدون کمک خدا موفق بشی چون باهوشی این فکرو کردی ؟

  26. بالا | پست 20


    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40604
    نوشته ها
    258
    تشکـر
    214
    تشکر شده 139 بار در 101 پست
    میزان امتیاز
    5

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    خب من باید بگم که چیزی که شما میگی رو بیشتر نوعی شعار میبینم. نه اینکه شما بهش نرسیده باشی اتفاقا بنظرم خیلی از افراد از جمله نزدیکان خودم به این مفهوم رسیدن و دارن بهره های کافی (یعنی خوشبختی و آرامش و اطمینان خاطر و سعادت و غیره رو که ثمره ایمانشون به خدا هست) رو میبرن، اما من مشکلم اینه که من 30 سالمه! 15 سالگی به سن تکلیف رسیدم! 15 سال همه توجهم خدا بوده و.. بدهکار شدم. شدم یه آدم ناتوان که از انجام ساده ترین فعالیت های روزانه ش بازمونده و از زندگی ناامیده و با خودش میگه کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم.
    دوست عزیز اعتقاد و توکل به خدا وقتی جواب میده که برای موفقیت تلاش کنی.

  27. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2021
    شماره عضویت
    47437
    نوشته ها
    9
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط saberkhan نمایش پست ها
    خدا میتونه مشکلتو حل کنه نه هوش و توانایی هات و نه روانشناس یا هرکی که تو این کار استاد
    کل دنیا هم جمع شن نمیتونن کاری کنن تو دچار خودبزرگ بینی شدی تا جایی پیش رفتی که فکر کردی میتونی بدون کمک خدا موفق بشی چون باهوشی این فکرو کردی ؟
    شاید من دچار خودبزرگ بینی شده باشم اما کسانی رو میشناسم که با همین خودبزرگ بینی ها به موفقیت رسیدن.
    کسانی رو میشناسم که به دلیل توزیع ناعادلانه ثروت، شانس، اعتماد به نفس و موقعیت هاشون، به موفقیت رسیدن.
    بله خدا میتونه مشکل منو حل کنه. پس من اینجا چکار میکنم؟ خدا نه تنها مشکل حل نمیکنه بلکه مشکل آفرینه!
    چند درصد مردم توی این دنیا، واقعا به چیزی که حقشونه میرسن و چند درصد بیشتر ازون چیزی که حقشونه؟
    چند درصد از آدمایی که شانس بودن توی یک خانواده خوب یا موقعیت احتماعی خوب یا ذهن و هوش خوب نداشتن، تونستن به موفقیت های بالا و ثروت برسن؟
    حالا چند درصد از آدمایی که توی خانواده های خوب و تحصیل کرده بودن تونستن به موفقیت و ثروت برسن؟؟
    هیچی به هم ربط نداره! همه چی بر اساس شانسه. بنظر من حتی تکیه بر توانایی های خود آدم هم یک تئوری چرت هست!
    چون همه چی یا بر اساس شانسه و یا بر اساس قانونی که عادلانه نیست!!
    من تنها چیزی که مطمئنم اینه که آدما بر اساس توانایی ها و هوش و موقعیت خودشون به موفقیت نمیرسن!


    نقل قول نوشته اصلی توسط MohsenPSY نمایش پست ها
    دوست عزیز اعتقاد و توکل به خدا وقتی جواب میده که برای موفقیت تلاش کنی.
    و اگه نتیجه نده چی؟
    من هم اعتقاد داشتم بنظر خودم. و توکل. و دعا و تلاش.
    خدا بهتر از هر کس میدونست من چقدر نیاز داشتم به موفقیت. اما من هیچ موفقیتی ندیدم!
    مشکل ما همینه که شعار زده ایم. تا وقتی که موفقیتی حاصل نشده میگیم توکل کن و برو. اگه شکست بخوریم میگیم قسمت بوده!
    میشه توکل به خدا رو بهم عملی یاد بدی؟

  28. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2021
    شماره عضویت
    47623
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    22
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    خب مثل اینکه امید بستن من به این فروم، و به یک مشاوره گروهی و نظرسنجی جمعی راجع به خودم، اشتباه بود. این رو هم باید به لیست نتونستن هام اضافه کنم.
    کاش واقعا چنین جایی وجود داشت...کاش میتونستم همه مردم دنیا رو با داستان غم انگیز زندگی خودم آشنا کنم.

    بگذریم...
    نمیخوام حرف های غم انگیز بزنم.
    اینجام تا به برخی دیگر از صفات شخصیتی خودم بپردازم.

    من آخر فیلم ها و انیمیشن ها گریه میکنم.
    اما این گریه به خاطر صحنه های احساسی یا مرگ قهرمانان فیلم یا بخاطر سوگواری برای پایان بد داستان نیست.
    اتفاقا من بیشتر در پایان های خوش هست که گریه میکنم. دلیلشم الان بهتون میگم.

    من توی فیلم ها، سعادت و خوشبختی رو جستجو میکنم، و چون خودم ندارمش، در حسرت رسیدن بهش گریه میکنم.
    من فیلم ها رو میبینم و آسایش و حوشبختی و صلحی که در آخر داستان بهش میرسن و «تا ابد در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند» رو با تمام وجود درک و طلب میکنم،
    و چون خودم گمشده ای دارم، از کودکی، بهتون بگم که این گریه از زمان دبستانم بوده و این احساس از 11-12 سالگی با من بوده، پس میتونم بگم از همون زمان دنبال این گمشده میگشتم،
    و این رو در آخر فیلم ها با پایان خوش پیدا میکنم، به هم رسیدن، آرامش ابدی، همه چیز سر جای خودش، نجابت، شجاعت، قهرمانی، اعتماد به نفس و اعتقاد راسخ، زبانزد بودن، تشکیل زندگی و بزرگ کردن بجه ها،
    چرا من نباید این ها رو داشته باشم؟ چرا من نباید اونی باشم که همه چیزش راست و ریسه؟ چرا من نباید اونی باشم که خوشبخته و باعثِ خوشبختیِ عزیزانشه؟
    چرا من نباید اونی باشم که بقیه حسرت زندگیشو بخورن؟ چرا من نباید اونی باشم که از پس همه مشکلات برمیاد؟ چرا من نباید اونی باشم که قهرمان زندگی خودش و همسرشه؟
    چرا من نباید بچه داشته باشم؟ چرا من نباید با اعتماد به نفس باشم؟ چرا من نباید الان یه مهندس درجه یک باشم؟ چرا من نباید اپلای کنم و برم خارج؟ چرا همیشه منم که بدبختیا و غم های دنیا رو جذب میکنم؟؟

    اینه که منو آخر فیلم ها به گریه میندازه...


    یک چیز دیگه که خیلی برام مهمه اینه که مردم برام دلسوزی کنن. مردم منو بفهمن. مردم بدونن من چه غم هایی دارم و براشون مهم باشم.
    تمام دغدغه و مشغولیت های این روزهای من پیدا کردن راه های جدیدیه که بتونم غم ها و حرف های دلم رو با دیگران به اشتراک بذارم. پیدا کردن آدم های جدید،
    زود اعتماد میکنم بهشون و میگم من فلان مشکل رو دارم و بعدش امیدوار، منتظر میمونم تا شاید راه نجاتی رو پیش پام بذارن اما میبینم که اصلا براشون مهم نبوده، پس افسرده میشم.
    اما باز ادامه میدم...دوست دارم پدر و مادرم بدونن من قرص مصرف میکنم و پیش روانپزشک رفتم. بارها خواستم با خبرشون کنم، اما خوشبختانه تونستم فعلا خودمو کنترل کنم.
    من رازهامو برای همه برملا میکنم و واقعا یکی از آرزوهای الانِ من اینه که تمام مشاوران دنیا این متن های من رو بخونن و بهشون جواب بدن، بعبارتی دوست دارم مهم باشم.
    من دوست دارم مرکز توجه باشم، یه عقده بزرگ دارم و اون شهرته. من دوست دارم آدما در مورد من صحبت کنن، دوست دارم بدونم در مورد من چی میگم.
    بارها و بارها شده نشستم و تصورات عمیقی از اینکه تک تک آدم هایی که باهاشون در ارتباطم در موردم چه نظری دارن، کردم.
    بارها شده از سربازانی که توی اتاق فرمانده مون بودن پرسیدم امروزدر مورد من چیزی نگفت؟ بعد از اینکه من از اتاق رفتم بیرون چیزی در موردم نگفت؟
    بارها شده از همسرم پرسیدم مادرت توی تلفن در مورد من چیزی نگفت؟ اون روز سر نهار که من بلند شدم رفتم پدرت در مورد من چیزی نگفت؟
    فقط خوشم میاد. خوشم میاد همه در مورد من حرف بزنن و ازم تعریف کنن چون بنظرم من سزاوار این هستم که همه مردم دنیا منو بشناسن و در موردم حرف بزنن.


    یک صفت دیگه که دارم، یه وسواس عجیبیه در این مورد که تمام کارها باید بی نقص، دقیق مثل ساعت، با دقت بسیار بالا و به نحوی که من میخوام انجام بشه.
    اگر همسرم زیر گاز رو زودتر خاموش کنه، عصبانی میشم که چرا این کارو کردی؟ گند زدی به غذا! اما اون میگه چرا اینقدر سخت میگیری؟ شیوه غذا پختن من اینجوریه.
    اما من دوست دارم تمام کارها به شیوه ای که من دوست دارم انجام بشه. اگر بناست دیوار خونه رو رنگ بزنم،
    اونقدر مقدمه چینی میکنم و در موردش مطلب میخونم و تحقیق میکنم تا بهترین نقاش شهر رو بیارم خونه که همسرم خسته میشه و میگه ولش کن بیا خودمون رنگش کنیم.
    همیشه مقدمع چینی های من برای انجام کارها بسیار زیاد و مفصل و افراطی بوده. گرچه کار نهایتا بار هم اونطوری که من میخواستم انجام نشده.
    بعد از خرید چند گل برای خانه، ساعت ها وقت میذاشتم و در پیج های متعدد نگهداری گل و گروه های تخصصی عضو شده بودم و میخواستم حتی پول بدم و یه کلاس تخصصی
    در مورد نگهداری گیاهان آپارتمانی برم. اما بعد از چند ماه و با مشاهده زرد شدن گیاهان کاملا انگیزه مو از دست دادم، از تمام گروه ها بیرون اومدم و به همسرم گفتم
    من دیگه با گل ها کاری ندارم، حتی اگر ببینم همه شون دارن از بی آبی خشک میشن برام مهم نیست و بهشون آب نمیدم.
    این صفت هم برای من و هم برای همسرم آزار دهنده ست. خیلی سعی کردم روی خودم کار کنم اما نشده...همین صفت یکی از دلایل افسردگی، اعتماد به نفس پایین و نشدن هامه.
    سلام راستش همه این چیزهایی که میگین رو من کاملا تجربه کردم و درک میکنم منم تقریبا 3-4ساله تحت نظر روانپزشکام واقعا بهم کمک کرد منم همیشه خودم رو بهترین میدونستم و میدونم معلمام ششم دبستانمون به مامانم گفت که تا حالا شاگردی مثل دخترت نداشتم یا وقتی میرفتم کلاس ریاضی جز بهترین ها بودم و میگفتن رتبه قلم چیت مثلا چقدر خوب شده معلممون بهم خیلی توجه میکرد بهترین مدرسه های شهرمون قبول شدم کاری که هیچ کس تو خونواده یا فامیل ننوشته بود اسمم رو توی روزنامه ها تبلیغاتی میزند ...توی دبیرستان سرد شدم و از اینکه نمیتونستم برتر باشم کلا دست از درس خوندن کشیدن سال یازدهم یه کمی بیشتر تلاش کردم نمره هامم خوب شد تابستون سال کنکور از شدت فشار و استرس درس خوندن رو ول کردم و دوازدهم هم در حد پاس کردن و کنکورم طبیعتا افتضاح و شبش تا صبح تو گروها چت میکردم منی که شب های امتحان ورودی با اعتماد به نفس منتظر رسیدن فردا بودم و انتظارم نفرات برتر شدن بود دائم خودم رو گذشته ام مقایسه میکردم و میکنم ..وقتی نتیجه کنکور اومد من با همون قرص های روانپزشک خودکشی کردم و دیدن زجری که مامانم به خاطر این موضوع کشید و خفتی که توی بیمارستان کشیدم دیگه جرعت نمیکنم بهش حتی فکر کنم
    سال دوم هم آزمون ثبت نام کردم ولی درگیر روابط دوستی شده بودم و بدترین ضربه ها رو خوردم فکر اینکه خونوادم هر چه داشتن رو خرج من میکنن ولی من به هیچ دردی نمیخورم دیوونم میکرد و کاملا ناامید شدم و نمیتونستم تمرکز کنم و درس بخونم رفتم پیام نور ثبت نام کردم و بعد چند جلسه اصلا هم کلاسی هام رو درک نمی‌کردم من بهترین بودم چرا باید جایی که حتی آزمون هم نخواد چرا پیش هم سطح خودم نباشم مائده و نمیدونم فلانی که هم سطح من بودن دارن پزشکی میخونن ولی من اینجا وقت تلف میکنم خلاصه دیگه اصلا نرفتم و رفتم کلاس طراحی ثبت نام کردم و انجام دادن کارهای کوچیکش و حرف زدن با هم کلاسی ها و وقت گذروندن باعث شد کمی خودمو باور کنم ولی هم چنان فکر میکردم این جایگاه من نیست از طرفی هم وضعیت خونواده و عدم موفقیت من تو هر زمینه ای بهم حس اضافی بودن و مفت خور بودن میداد خلاصه رفتم سر کار توی فروشگاه مواد غذایی ..همش با خودم میگفتم من باید بهترین لاین دار بشم ولی بعد دوماه اخراجم کرد اونجا با یه دختری آشنا شدم و بهم می‌گفت من با فلان مدرسه و سطح درسی تونستم این رتبه رو بیارم و وقتی فهمید من کدوم مدرسه میرفتم گفت حیفه و بخون منم همون هول و هوش من اخراج شدم تا کنکور 1400شش ماه مونده بود و میدونستم نمی‌رسم پس گفتم که حداقل خودم پول مشاور و آزمون رو خودم جور کنم که حداقل نخوام به کسی جواب پس بدم یه دوماه دیگه رفتم توی فروشگاه دیگه و بازم به خودم اومدم دیدم اینجا جایگاه من نیست و میخواستم ثابت کنم حداقل هم جا که هستن از بقیه بهترم ولی نمیشد اطرافیانم رو درک نمی‌کردم من انگار گم شده بودم من نمیتونستم اونجا ثابت کنم که واقعا من منی که توی ذهن خودم و گذشته ام هست کیه ...یه روز با یکی از کارگرهای اونجا که سعی داشت کارهاش رو بده من انجام بدم ناراحت شدم اصلا چرا من باید با همچین کسایی که حتی نمیتونستم بهش توضیح بدم حرف بزنم باید یه جا کار کنم اصلا بدون که به کسی چیزی بگم کیفم و برداشتم و برای همیشه رفتم و پولی که این مدت جمع کرده بودم رو با خواهرم رفتیم قشم ������������️و این تنهایی سفر کردن و تجربه های که داشتم اعتماد به نفسمو بیشتر کرد و اون چیزهایی که برای خودم میگفتم نمیتونم رو برای خودم غول ساخته بودم کم و بیش انجام دادم
    الان حدود 9ماه از اون زمان میگذره به تصمیم خودم قرص های روانپزشکم رو قطع کردم منکر این نمیشم که اگر اونا نبودن هیچ وقت نمیتونستم حال خوب الآنم رو داشته باشم ولی از اینکه هر مسئله ای پیش میومد میگفتم من مریضم و باید برم پیش دکترم تا درست بشه خسته شده بودم و خودم رو زده بودم به مریضی انگار و به دکترم میگفتم من مریضم بخاطر همین نمیتونم فلان کارو انجام بدم اونقدر به خودم تلقین میکردم که میرفتم بیمارستان و فلان قرص و آمپول تقویتی میگرفتم و با وجود اونها بازم احساس ناتوانی و مرده بودن از دور نمیشد و تصمیم گرفتم این بهونه ای که دادم دست خودم از خودم بگیرم و مسئول هر اتفاق یا کاری که هست رو قبول کنم از همون اول بهار تصمیم گرفتم درس بخونم و دوباره کنکور بدم و تقریبا از همون اول تابستون شروع کردم و دوست پسرم که میخواست بیاد خواستگاری و رو کنار گذاشتم و گفتم یه ساله باید تلاش کنی و به طور قطع و وصلی میخوندم هزاران فکر از دوست پسرم و هر کاری کردم که بتونم برگردونمش ولی هیچ وقت نتونستم و این ناراحتی هنوزم با منه ولی هنوزم دارم دست پاشکسته درس میخونم گاهی وقتا فکرش واقعا نمیزاره درس بخونم و ممکنه تا چند روز از درس خوندن دورم کنه هر کاری کردم که برگرده ولی نمیاد.... توی یه برگه برای خودم نوشتم اینکه موفق نشی کنکور قبول نشی دلیلی بر خنگ یا بی ارزش بودن تو نیست دلیلش اینه که نخواستی راستش این جمله بهم آرامش میده ....منی که همه فکر و ذکر پزشکی بود الان نشستم با خودم فکر کردم و فهمیدم که هدف واقعیم نیست از طرفی به خاطر شرایط خونوادم حتی اگر قبول هم بشم باید 7سال بخونم و بعدش تخصص که آیا بشه آیا نشه از طرفی هم توی ذهنم افتاده پرورش بوقلمون راه بندازم چون اینجوری میتونم با ارزش بودن خودم رو سریع اثبات کنم و به خونوادم کمک کنم و حساس حمایت کنندگی و برتری و قدرت برام ارضاع میشه ولی باید درسم رو مرتبط با همین موضوع ادامه بدم ‌وتصمیم دارم دامپزشکی بخونم ...نمیدونم موفق بشم یا نه ولی اینکه در جنب و جوش و تلاش باشم بهم حس خوبی میده و احساس توی مرداب گیر کردن واقعا عذاب آوره نمیدونم ولی خیلی خوش بینم و مطمئنم خدا هوامو داره
    به نظرم یه کاری رو شروع کنید و توی همون کار کم کم خودتون رو به خودتون ثابت کنید همین که در تلاش باشین و با مسائل مختلف رو به رو بشین کم کم اون ذهنیت تاریکی که راجب توانایی خودتون دارین به طور خودکار از بین می‌ره و میبینین که هر کاری رو میتونین انجام بدین و به خودتون اثبات میشین و میتونین توانایی های جدیدی یاد بگیرین حتی و قوی تر از قبل باشین
    خوشحالم که با پست حال خوب کن و رک‌و راستتون روبه رو شدم
    امیدوارم مفید باشه
    ویرایش توسط Zeinaby : 12-11-2021 در ساعت 04:35 AM

  29. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    شماره عضویت
    47992
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط فونیکس نمایش پست ها
    سلام به همه
    ازینکه داستان زندگی منو میخونید متشکرم...
    اینجا بعد از 28 سال زندگی، بالاخره همه چیزایی که برام اتفاق افتاده و نتونستم به هیچ مشاوری بگم رو با شما در میون میذارم.

    این روزا همه فکرِ من شده نتونستن. نشدن. اتفاق نیوفتادن.
    من اخیرا به شدت مغلوب شدم. مغلوبِ هجمه سنگینِ افکارِ منفی م! یک حمله همه جانبه که از کودکی م شروع شد (که در ادامه مفصل درموردش صحبت میکنم) و تا از پا انداختنِ من ادامه داد. و من الان، چیزی نیستم جز یک مصرف کننده که کاری جز خوردن و خوابیدن نمیتونه انجام بده. اخیرا بهم ثابت شده که من دست روی هیچ کار یا هیچ هدفی نمیتونم بذارم چون اگر در شروع کردنش هم موفق باشم در با موفقیت به سرانجام رسوندنش قطعا ناتوانم. ساده و بلند بگم: «مـــــن هــــــــــیچ کـــــاری نمیــــــــتونـــــــم انـــــجام بـــــدم» و این رو دااااااااد میزنم چون هیچکس نیست دور و برم که بتونه این رو کاملا باور کنه...

    28 سالمه...
    یک ماهِ دیگه، 21 ماه خدمت سربازیم تموم میشه.
    21 ماه خدمت سخت، که به خاطر متأهل بودنم در شهر خودم و غالبا به صورت تایم اداری همراه بود.
    و من یک همسر فداکار زیبا دارم که تمام این 21 ماه کنارم بود. راستش از خیلی قبل تر با من بود، و تا ابد کنارمه، گرچه...اگر بمونه میشه تنها کار دنیا که با موفقیت به سرانجام رسوندمش.
    کار؟ خب معلومه ندارم.
    مهارت؟ تا دلتون بخواد ولی نصفه و نیمه...
    خونه؟ اجاره شو بابام داره میده.
    بیمه؟ با پایان سربازیم تمومه.
    ماشین؟ بابام برام خریده.
    یارانه؟ نمیگیرم! من حتی یه خانوار هم در سیستم دولت نیستم!
    گندش بزنن...آخرین جایی که امید دارم، دولته و اولین جایی که امید دارم، خودمه! حداقل میتونم بگم یه خوبی اگه داشته باشم اینه که با خودم روراستم.

    پس مشکل چیه؟
    چی آزارم میده؟ خودم! خودم بزرگترین مشکل دنیام. اصلا نباید به دنیا میومدم. دنیا خیلی بیرحمه و من بی نهایت بار با خودم فکر کردم که من زبون دنیا رو نمیفهمم، نمیتونم با قوانینش کنار بیام، با طبیعتش با آدماش زندگی کنم. به هرکدومشون محبت کردم، بد فهمیدن و ترکم کردن. به همین دلیله که من هیچ دوستی که این روزا بتونم روش حساب کنم، هیچ کسی که من براش مهم باشم ندارم. مهم بودن خیلی مهمه!! وقتی مهم باشی براشون میشی دغدغه، میبرنت بیرون تا حال و هوات عوض بشه، میبینن چی کم داری، برات فراهم میکنن، نمیتونن ببینن تو زمین خوردی، دستتو میگیرن و بلندت میکنن، با این تعاریف من واقعا برای کسی مهم نیستم! و مقصرش خودمم!! این خودم بودم که نتونستم آدما رو جذب کنم...

    دیگه با کجای دنیا مشکل دارم؟ وقتی دست و پای شما رو سفت ببندن، شما رو بنشونن روی یک صندلی و بگن از اینجا موفقیت بقیه رو تماشا کن، این چیزیه که من با دنیا مشکل دارم! من مجبورم موفقیت همه آدما رو ببینم در حالیکه خودم، دوباره بلند تکرار میکنم: «هــــــــــیچ کـــــاری نمیــــــــتونـــــــم انـــــجام بـــــدم» انگار دست و پات بسته ست واقعا...صدات خفه ست...هرچی داد بزنی کسی بهت توجهی نمیکنه. کسی با خودش نمیگه هی! اونجا یکی به کمک نیاز داره! اونجا یکی هست که خوبه! نه من خوب نیستم. من بدم. زنم احساس خوشبختی نمیکنه. با منه لبخند میزنه ولی تظاهره تا من ناراحت نشم. ولی وقتی میره بازار و میگه کاش پول داشتیم، وقتی توی خونه میگه من هیچ کاری ندارم که انجام بدم، وقتی اونم افسردگی گرفته، این یعنی خوشبخت نیست. یعنی من بدم. من بدم یعنی وقتی که بابام میگه تو هیچوقت به حرف من گوش ندادی. به بیان دیگه، تو هیچوقت اون چیزی که من میخواستم نشدی! و این بنظرتون یعنی من خوبم؟ بابام چند وقت پیش قلبش درد گرفت، بابای عزیز و قشنگ من که رگمو میزنم براش اگه این کار یک ثانیه بیشتر حالشو خوب نگه داره، روزی قلبش درد گرفت و بیمارستان بستری شد و من خودمو مقصر میدونستم، اگه فقط الان دکترا داشتم، اگر امریه میشدم، اگر اداره ش استخدام میشدم، اگر طلبه میشدم، اگر به تمام خواسته ها و مطالبه هاش گوش میدادم و اگر اون آدمی که میخواست، بودم، الان خیلی خوشحال تر بود...

    فکر میکنید همچین آدمی نمیتونستم بشم؟
    پس بذارید از اول شروع کنم...

    از روزی که به دنیا اومدم، خیلی زود و سریع تبدیل شدم به محبوب ترین پسر فامیل. با اختلاف بسیار زیاد از بقیه! من خوش سرزبون بودم، فوق العاده مهربون بودم و البته شیطون، خیلی خوشگل بودم و هستم!! (چشم نکنم خودمو یه ماشاالله بگید لطفا :d ) اونقدر که توی مهد کودک از من خواسته شد که به تلویزیون برم و در تبلیغات و مجلات از من استفاده کنن. ولی پدرم نذاشت. خانومم خیلی مخالفه و میگه تو همین الان هم در اوج زیباییت هستی و باید بری مدل بشی!! بگذریم... من غرق محبت های پدری مهربان و مادری فداکار بودم...در بهترین مدرسه شهر ثبت نام شدم و خیلی زود اسم من کنار اسم مدرسه قرار میگرفت و همه از بودن من در اونجا افتخار میکردن. تمام نمرات من بیست بود و کلاس خصوصی هم شرکت میکردم تا دروس راهنمایی رو جلوتر یادبگیرم، خیلی از مدارس شهر از من دعوت میکردند به مدرسه شون برم، تیزهوشان هم ثبت نام کردم که البته سر امتحان حواسم جمع نبود و خیلی هم مایل به رفتن نبودم و نمره شو نیاوردم...مهم نیست.

    من قبل مدرسه هم الفبای انگلیسی و فارسی رو بلد بودم. و حین مدرسه کلاس کامپیوتر شرکت میکردم. در حالی پنجم ابتدایی رو میگذروندم که به دروس راهنمایی، زبان انگلیسی و کامپیوتر هم مسلط بودم. در آزمون فنی حرفه ای رتبه آوردم. در المپیاد ریاضی در اول راهنمایی، دوم استان شدم، و جوانترین کسی بودم که مدرک بین المللی کامپیوتر که اون زمان تازه به ایران اومده بود رو با 13 سال سن کسب کردم. برای دبیرستان هم مجددا از من دعوت شد برای دبیرستان های مختلف. ولی من همونجایی که دوست داشتم رو رفتم. عاشق نجوم و تدوین فیلم بودم. سال اول دبیرستان من همراه بود با تیزر هایی که از فیلم ها میساختم و کسی باور نمیکرد اونا رو من ساخته باشم! و همچنین سال اول دبیرستان من همراه بود با نجوم، که عاشقش شده بودم و میخواستم روزی کارمند ناسا بشم، و بزودی شروع کردم به تدریس نجوم در دبیرستان. کسانی که پای درس من بودن اون سال در المپیاد رتبه آوردن. خودمم رتبه آوردم اما حوصله شرکت در مرحله دومش رو نداشتم...من توی بسکتبال عالی بودم. توی تیم دبیرستان رفتم و براش مقام هم آوردیم! با خودم میگفتم دیگه راهی تا یه مایکل جردن شدن نمونده...

    همه جوره به خودم مطمئن بودم. ازینکه برگزیده ام. ازینکه نابغه ام. ازینکه کارهای بزرگی توی زندگی میتونم انجام بدم. ولی نمیفهمیدم چرا علاقه به درس خوندن نداشتم و نمراتم در دبیرستان تا سطح 19 افت کردند و بعدش بدترین اتفاق زندگیم افتاد! منی که تقریبا هیچ شکی در دل کسی باقی نگذاشته بودم که رتبه 1 کنکور هستم، اون سال یه رتبه 4 رقمی خیلی بد آوردم و فقط تونستم یه دانشگاه غیردولتی سطح پایین در شهرم رو انتخاب کنم...
    اتفاق اونقدر بد بود که کاخی که از خودم ساخته بودم خراب شد، پدرم تا یک هفته از شدت ناراحتی حرف نمیزد...

    الان کجا هستم؟ هه...)
    حتی به سختی میتونم یک صفحه از کتاب داستان مورد علاقه مو بخونم! هی بجه ها!! من اصلا نمیتونم مطالعه کنم!!! تقریبا ازینکه چیزی وارد مغزم بشه کاملا ناامیدم.
    نجوم؟؟ سالهاست رهاش کردم...دیگه حتی به آسمون نگاه هم نمیکنم...گاهی عکس یه کهکشان توی تلویزیون میبینم و به همسرم میگم این ngc224 هست...ولی کاملا بی علاقه.
    بسکتبال؟؟ تنها دو بار بشین پاشو کافیه تا زانوهام درد بگیره. من حتی الان وقتی چیزی از زمین بلند میکنم هم کمرم درد میگیره و چشام سیاهی میره. کاملا حس پیری دارم انگار 65 سالمه...
    کامپیوتر؟؟ کلی دوره نیمه تمام...کلی مهارت تاریخ انقضا گذشته...اینه رزومه من. فکر میکنم هیچوقت نمیتونم از کامپیوتر پولی دربیارم...
    تدوین و سینما؟؟ میدونم میدونم...یه روزی میخواستم شاهنامه رو سینمایی کنم چون فیلمنامه هایی که مینوشتم، واقعا عالی بودن. من توی 15 سالگی تا 20 سالگی دو تا کتاب داستان نوشتم اما هر دو پس از دو سه فصل نیمه تمام رها شدن. من الان نه میتونم بنویسم و نه میتونم چیزی خلق کنم. چشمه ذوق و استعدادم کاملا خشکیده، اینو مثل روشنی روز میتونم ببینم و حس کنم.

    میدونید الان تهِ افتخارات ثبت شده من جیه؟ معدل 16 لیسانس از یک دانشگاه معمولی. فوق لیسانس نیمه رها شده چون دو بار داشتم مشروط میشدم.
    منی که در خودم میدیدم روزی قرآن رو حفظ کنم الان حتی نمازام رو هم نمیخونم و اعتقادم به خدا رو از دست دادم چون فکر میکنم اونه که منو به این روز انداخته. (در این مورد یه فایل پیوست میکنم اگه حال داشتید بخونید سلام علیکم.zip )
    بله...به شدت افسرده ام...خودکشی؟ بله بهش فکر کردم...خودارضایی؟ بله. پورن؟ بله. (شراب: نه. اعتیاد: نه. رابطه نامشروع: نه. حق کسی رو خوردن: نه! تا دلتون بخواد به طرز ساده لوحانه ای هنوز به خوبی ها پایبندم!)

    پایان قسمت اول
    خیلی طولانی میشه. روز بعد مفصل میگم چه اتفاقاتی در زندگی من افتاد و چه افکاری در من ریشه زد...
    لطفا اگه خوشتون اومد تشویقم کنید به ادامه و اگر براتون مهم نیستم دیگه ادامه نمیدم...
    سلام فونیکس!
    تک تک نوشته هات رو خوندم
    عجیب بود ولی انگار خودم نوشته بودمشون حتی شک کردم نکنه قبلا اومدم و این تاپیک رو زدم اینجا و خودم یادم نیست!
    فقط عضو شدم تا بهت بگم تا مغز استخونم باهات همزاد پنداری میکنم
    میفهمم چی میگی و میدونم و لمسش کردم
    دنبال راه چارم و نیست و نیست و نیست
    کلا دیگه از گشتن هم خسته شدم
    عنوان تاپیکت دقیقا چیزیه که مدام به خودم میگم
    نابغه ای که الان دیگه هیچی نیست
    نابغه ای که زمانی فقط در صدم ثانیه میتونست یک متن بلند بالا و حتی به زبان بیگانه رو حفظ کنه!!! حالا مغزش از پس خوندن و حفظ کردن مجله ی گل هم برنمیاد!!!!
    حرف زیاده ولی اینو بدون که تک تک کلماتی که نوشتی انگار از دل و زبون من بیرون اومده!
    منو در جریان اوضاع و احوالت بذار!

  30. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2015
    شماره عضویت
    24981
    نوشته ها
    54
    تشکـر
    8
    تشکر شده 8 بار در 7 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان زندگی من؛ نابغه ای که رو به تباهی ست...

    انتظار نتایج غیر معمول از زندگی معمول!

    یا خودتونو با اتمسفر اطرافتون سازگار کنید، یا به یه اتمسفر دیگه برید...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کدام مهریه بهتر است عندالمطالبه یا عندالاستطاعه؟
    توسط saeed021 در انجمن مشاوره حقوقی
    پاسخ: 62
    آخرين نوشته: 11-10-2021, 01:40 AM
  2. استرس دست دوم
    توسط Saltanat در انجمن آموزش مهارت های زندگی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-29-2020, 07:53 PM
  3. بخیه یا استاپلر (کدام روش بهتر است!)
    توسط aysam در انجمن دوران بارداری
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-27-2019, 02:13 PM
  4. این داستان کوتاه ترین داستان جهان است.
    توسط sina210 در انجمن داستانک و داستان نویسی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 10-23-2016, 08:48 AM
  5. استرس در مردان مقتدر بیشتر است!
    توسط Artin در انجمن سایر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-20-2014, 11:10 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد